پارت95
#پارت95
نگاه به اطراف انداختم.
روبروم یه میز آرایش بود.سمت چپ کمد بود.سمت راست هم که به دیوار میخورد و یه پنجره رو به خیابون داشت.
تم اتاق هم کرم قهوه ای بود.
بعد از چند دقیقه تازه یادم افتاد که کجام....
بی خیال نگاه کردن به وسایل اتاق شدم و روی تخت نشستم.
کش و قوسی به بدنم دادم و به ساعتی که کنار تخت از دیوار آویزون بود یه نگاه انداختم.
ساعت یازده و نیم صبح رو نشون میداد.
از جام بلند شدم و در اتاق رو باز کردم و آروم آروم از اتاق رفتم بیرون.
یه نگاه به در اتاق شاهین انداختم که بسته بود!
شونه ای بالا انداختم و راهرو رو طی کردم،رسیدم به پذیرایی.
تو پذیرایی هم هیچکس نبود.رفتم سمت آشپزخونه یه نگاه به آشپزخونه انداختم که دیدم اونجا هم نیست.
میخواستم برم که یادداشت روی یخچال توجهمو جلب کرد!...
رفتم سمت یخچال و یادداشت روی از روی درش برداشتم.
توش نوشته بود:زودی برمیگردم.رفتم یه مقدار وسیله برای صبحونه بخرم.
یادداشت رو روی میز گذاشتم و از آشپزخونه رفتم بیرون و رفتم سرویس بهداشتی.
بعد از زدن آب به دست و صورتم از سرویس بیرون اومدم و روی مبل نشستم،
و به شاهین فکر کردم:این پسر خیلی عجیب بود!...
با اینکه دیشب با هم دوست شده بودیم اما یجوری رفتار میکرد انگار که سالهاست با هم دوستیم!...
این باعث میشد که احساس غریبی نکنم.
تو فکر بودم که صدای قفل در اومد و در با تیکی باز شد.
وصدای شاهین رو شنیدم:پسر بیدار شدی؟
گفتم:آره
اومد تو هال یه نگاه بهم انداخت و گفت:صبح بخیر.
یه لبخند زدم و گفتم:صبح توهم بخیر.
دوباره گفت:بدو بدو صبحونه بخوریم که نون ها سرد میشه.
سرمو تکون دادم و از جام بلند شدم.همراهش رفتم تو آشپزخونه.
وسایل رو گذاشت روی میز ناهار خوری و یه نگاه بهم انداخت:
بشین الان میز رو میچینم.
سرمو تکون دادم و گفتم:نه صبر کن کمکت کنم.
بعد از تموم شدن حرفم رفتم سمت یخچال و درشو باز کردم.
قوطی پنیر و به همراه کره و مربا از یخچال در آوردم و گذاشتم روی میز.
بعدشم از توی نایلونی که روی میز بود نون هارو در آوردم.
و پلاستیکی که توش خامه ساده و خامه عسلی بود رو درآوردم.
شاهین هم از تو کابینت بشقاب و چاقو با قاشق ها آورد گذاشت روی میز و بهم اشاره کرد:
خب دیگه بشین من چای هارو میریزم.
سرمو تکون دادم و صندلی رو عقب کشیدم و روش نشستم.
یه تیکه نون برداشتم و قوطی پنیر رو باز کردم و پنیر رو روی نون زدم.
همینطور که مشغول خوردن بودم گفتم:
شاهین جان قربون دستت اون چایی هارو بیار بخوریم که باید برم.
اخمهاشو توهم کشید و گفت:کجا بری؟
ابرو بالا انداختم و گفتم:میرم خونه خالم دیگه!
سرشو تکون دادو گفت:نچ بمون اینجا دیگه!
یه لبخند زدم و گفتم:نمیشه عزیز من باید برم خونه خالم.کلی کار دارم.
سرشو تکون داد و گفت:باشه خب حداقل شماره ات رو بده که داشته باشم و باهم دوست باشیم.
چشمهامو ریز کردم و گفتم:اومممم آره فکر خوبیه باشه من مشکلی ندارم.
بعد از تموم شدن صبحانه شماره امو میدم.
سرشو تکون داد و چای رو روی میز گذاشت.
خودشم روبروم نشست و مشغول خوردن صبحونه شدیم.
بعد از خوردن صبحونه از جام بلند شدم و گفتم:
شاهین جان دستت درد نکنه!
یه لبخند زد و گفت:نوش جونت.
از آشپزخونه بیرون اومدم و به اتاق رفتم.
داخل اتاق شدم و ساک رو از گوشه ی اتاق برداشتم و گذاشتم روی تخت.
از توی ساک یه شلوار کرم و یه بلیز اسپرت مشکی در آوردم،
گذاشتم روی تخت و مشغول عوض کردن لباسهام شدم.
بعد از اینکه لباسهامو عوض کردم،لباسهایی که قبلا تنم بود رو گذاشتم یه گوشه ای از ساک.
زیپ ساک رو بستم و گرفتمش دستم.یه نگاه به داخل اتاق انداختم؛خب هیچی جا نموندو همه چی هم مرتب بود.
خواستم برم بیرون که یادم افتاد روتختی رو مرتب نکردم.
ساک رو گذاشتم روی زمین و رفتم سمت تخت و مشغول مرتب کردن ملافه روی تخت شدم.
بعد از چند دقیقه کارم تموم شد و ساک رو از رو زمین برداشتم و از اتاق اومدم بیرون.
رفتم تو هال.همزمان با داخل شدنم به پذیرایی شاهین هم از آشپزخونه بیرون اومد.
یه لبخند زد و گفت:داداش داری میری؟
گفتم:آره دیگه دارم میرم زحمتو کم کنیم دیگه.
همونطوری با لبخند گفت:داداش چه زحمتی!
بعد از تموم شدن حرفش رفت از روی عسلی گوشیش رو برداشت و سمتم اومد:
خب رفیق شماره ات رو بگو.
باشه یادداشت کن: 0912...
بعد از گفتن شماره ام یک تک زنگ زد.
بعد از اینکه منم شماره اش رو سیو کردم دستم رو جلو بردم و گفتم:
خب دیگه داداش من برم بعدا همو میبینیم.
سرشو تکون داد و دستمو گرفت.مردونه باهم دست دادیم و بعد از خداحافظی کفشهامو پوشیدم.
یه نگاه بهش انداختم و دوباره گفتم:خدانگهدار.
سری تکون داد و گفت:خداحافظ
میخواستم برم که گفت:داداش حسام صبر کن میخوای من برسونمت.
به سمتش برگشتم و گفتم
نگاه به اطراف انداختم.
روبروم یه میز آرایش بود.سمت چپ کمد بود.سمت راست هم که به دیوار میخورد و یه پنجره رو به خیابون داشت.
تم اتاق هم کرم قهوه ای بود.
بعد از چند دقیقه تازه یادم افتاد که کجام....
بی خیال نگاه کردن به وسایل اتاق شدم و روی تخت نشستم.
کش و قوسی به بدنم دادم و به ساعتی که کنار تخت از دیوار آویزون بود یه نگاه انداختم.
ساعت یازده و نیم صبح رو نشون میداد.
از جام بلند شدم و در اتاق رو باز کردم و آروم آروم از اتاق رفتم بیرون.
یه نگاه به در اتاق شاهین انداختم که بسته بود!
شونه ای بالا انداختم و راهرو رو طی کردم،رسیدم به پذیرایی.
تو پذیرایی هم هیچکس نبود.رفتم سمت آشپزخونه یه نگاه به آشپزخونه انداختم که دیدم اونجا هم نیست.
میخواستم برم که یادداشت روی یخچال توجهمو جلب کرد!...
رفتم سمت یخچال و یادداشت روی از روی درش برداشتم.
توش نوشته بود:زودی برمیگردم.رفتم یه مقدار وسیله برای صبحونه بخرم.
یادداشت رو روی میز گذاشتم و از آشپزخونه رفتم بیرون و رفتم سرویس بهداشتی.
بعد از زدن آب به دست و صورتم از سرویس بیرون اومدم و روی مبل نشستم،
و به شاهین فکر کردم:این پسر خیلی عجیب بود!...
با اینکه دیشب با هم دوست شده بودیم اما یجوری رفتار میکرد انگار که سالهاست با هم دوستیم!...
این باعث میشد که احساس غریبی نکنم.
تو فکر بودم که صدای قفل در اومد و در با تیکی باز شد.
وصدای شاهین رو شنیدم:پسر بیدار شدی؟
گفتم:آره
اومد تو هال یه نگاه بهم انداخت و گفت:صبح بخیر.
یه لبخند زدم و گفتم:صبح توهم بخیر.
دوباره گفت:بدو بدو صبحونه بخوریم که نون ها سرد میشه.
سرمو تکون دادم و از جام بلند شدم.همراهش رفتم تو آشپزخونه.
وسایل رو گذاشت روی میز ناهار خوری و یه نگاه بهم انداخت:
بشین الان میز رو میچینم.
سرمو تکون دادم و گفتم:نه صبر کن کمکت کنم.
بعد از تموم شدن حرفم رفتم سمت یخچال و درشو باز کردم.
قوطی پنیر و به همراه کره و مربا از یخچال در آوردم و گذاشتم روی میز.
بعدشم از توی نایلونی که روی میز بود نون هارو در آوردم.
و پلاستیکی که توش خامه ساده و خامه عسلی بود رو درآوردم.
شاهین هم از تو کابینت بشقاب و چاقو با قاشق ها آورد گذاشت روی میز و بهم اشاره کرد:
خب دیگه بشین من چای هارو میریزم.
سرمو تکون دادم و صندلی رو عقب کشیدم و روش نشستم.
یه تیکه نون برداشتم و قوطی پنیر رو باز کردم و پنیر رو روی نون زدم.
همینطور که مشغول خوردن بودم گفتم:
شاهین جان قربون دستت اون چایی هارو بیار بخوریم که باید برم.
اخمهاشو توهم کشید و گفت:کجا بری؟
ابرو بالا انداختم و گفتم:میرم خونه خالم دیگه!
سرشو تکون دادو گفت:نچ بمون اینجا دیگه!
یه لبخند زدم و گفتم:نمیشه عزیز من باید برم خونه خالم.کلی کار دارم.
سرشو تکون داد و گفت:باشه خب حداقل شماره ات رو بده که داشته باشم و باهم دوست باشیم.
چشمهامو ریز کردم و گفتم:اومممم آره فکر خوبیه باشه من مشکلی ندارم.
بعد از تموم شدن صبحانه شماره امو میدم.
سرشو تکون داد و چای رو روی میز گذاشت.
خودشم روبروم نشست و مشغول خوردن صبحونه شدیم.
بعد از خوردن صبحونه از جام بلند شدم و گفتم:
شاهین جان دستت درد نکنه!
یه لبخند زد و گفت:نوش جونت.
از آشپزخونه بیرون اومدم و به اتاق رفتم.
داخل اتاق شدم و ساک رو از گوشه ی اتاق برداشتم و گذاشتم روی تخت.
از توی ساک یه شلوار کرم و یه بلیز اسپرت مشکی در آوردم،
گذاشتم روی تخت و مشغول عوض کردن لباسهام شدم.
بعد از اینکه لباسهامو عوض کردم،لباسهایی که قبلا تنم بود رو گذاشتم یه گوشه ای از ساک.
زیپ ساک رو بستم و گرفتمش دستم.یه نگاه به داخل اتاق انداختم؛خب هیچی جا نموندو همه چی هم مرتب بود.
خواستم برم بیرون که یادم افتاد روتختی رو مرتب نکردم.
ساک رو گذاشتم روی زمین و رفتم سمت تخت و مشغول مرتب کردن ملافه روی تخت شدم.
بعد از چند دقیقه کارم تموم شد و ساک رو از رو زمین برداشتم و از اتاق اومدم بیرون.
رفتم تو هال.همزمان با داخل شدنم به پذیرایی شاهین هم از آشپزخونه بیرون اومد.
یه لبخند زد و گفت:داداش داری میری؟
گفتم:آره دیگه دارم میرم زحمتو کم کنیم دیگه.
همونطوری با لبخند گفت:داداش چه زحمتی!
بعد از تموم شدن حرفش رفت از روی عسلی گوشیش رو برداشت و سمتم اومد:
خب رفیق شماره ات رو بگو.
باشه یادداشت کن: 0912...
بعد از گفتن شماره ام یک تک زنگ زد.
بعد از اینکه منم شماره اش رو سیو کردم دستم رو جلو بردم و گفتم:
خب دیگه داداش من برم بعدا همو میبینیم.
سرشو تکون داد و دستمو گرفت.مردونه باهم دست دادیم و بعد از خداحافظی کفشهامو پوشیدم.
یه نگاه بهش انداختم و دوباره گفتم:خدانگهدار.
سری تکون داد و گفت:خداحافظ
میخواستم برم که گفت:داداش حسام صبر کن میخوای من برسونمت.
به سمتش برگشتم و گفتم
۱۳.۹k
۳۱ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.