عمارت هان
#عمارت_هان
پارت اول
*ا.ت ویو*
هروز صبح با کلی نفرین و تنفر بلند میشدم انگار که مجبور بودم اینجوری زندگی کنم ارزو میکردم فقط یبار فقط یبار منو بزارن تو حال خودم همیشه عین چی پیش بودن که اینکارو نکن اون کارو نکن اگه فرصتشو داشتم حتما فرار میکردم که خب این کارم انجام دادم ولی همیشه گیر میوفتادم و تنبیه میشدم بلاخره بعد مدت ها قرار بود خونه تنها شم چون مامانم و شوهرش قرار بود برن یه سفر چند روزه
مامانم:پس مواظب باش بفهمم پاتو از خونه گذاشتی بیرون خودت میدونی
ا.ت:باشه مامان خدافظی
مامانم:خدافظ
درو بستم سریع رفتم از پنجره نگاه کردم وقتی مطمئن شدم که رفتن پریدم رو مبل و به دوستم دال می زنگ زدم
ا.ت:سلام چطوری؟
دال می:سلام مرسی تو چطوری؟
ا.ت:بد نیستم میای امشب بریم بار مامانم و شوهرش رفت سفر چند روزه
دال می:پس بلاخره تنها شدی....باشه بریم تا چند ساعت دیگه میام دنبال
ا.ت:باشه ساعت 8 اینجا باش تا اونموقع اماده ام
دال می:باشه بای
ا.ت:بای
رفتم حموم و بعد نیم ساعت اومدم بیرون موهامو خشک کردم و حالت دادم و لباس پوشیدم و ارایش کردم و منتظر دال می شدم که ساعت 8 رسید
دال می:چقد خوشگل شدی
ا.ت:توهم همینطور خب بریم؟
دال می:باشه ولی تو رانندگی کن من حوصله ندارم
ا.ت:اوکی
ماشین و روشن کردم و رفتیم بار بعد نیم ساعت رسیدیم
دال می:تو برو بشین اونجا من نوشیدنی بگیرم و بیام
ا.ت:اوکی
رفتم نشستم و یکم با گوشیم ور رفتم که متوجه نگاه های یه پسره شدم یکم ترسیده بودم بلند شدم رفتم کنار یکی از میزا تا دال می نوشیدنی رو بیاره وقتی اورد کلی خوردیم و تا نصف شب رقصیدیم که دال می رفت تلفن جواب بده من داشتم حس میکردم که....
........
پایان پارت اول
چند وقت پیش اینو گذاشته بودم
ولی سه بار گزارشش شد ایشالا که ایندفعه نمیشه❣️💫
پارت اول
*ا.ت ویو*
هروز صبح با کلی نفرین و تنفر بلند میشدم انگار که مجبور بودم اینجوری زندگی کنم ارزو میکردم فقط یبار فقط یبار منو بزارن تو حال خودم همیشه عین چی پیش بودن که اینکارو نکن اون کارو نکن اگه فرصتشو داشتم حتما فرار میکردم که خب این کارم انجام دادم ولی همیشه گیر میوفتادم و تنبیه میشدم بلاخره بعد مدت ها قرار بود خونه تنها شم چون مامانم و شوهرش قرار بود برن یه سفر چند روزه
مامانم:پس مواظب باش بفهمم پاتو از خونه گذاشتی بیرون خودت میدونی
ا.ت:باشه مامان خدافظی
مامانم:خدافظ
درو بستم سریع رفتم از پنجره نگاه کردم وقتی مطمئن شدم که رفتن پریدم رو مبل و به دوستم دال می زنگ زدم
ا.ت:سلام چطوری؟
دال می:سلام مرسی تو چطوری؟
ا.ت:بد نیستم میای امشب بریم بار مامانم و شوهرش رفت سفر چند روزه
دال می:پس بلاخره تنها شدی....باشه بریم تا چند ساعت دیگه میام دنبال
ا.ت:باشه ساعت 8 اینجا باش تا اونموقع اماده ام
دال می:باشه بای
ا.ت:بای
رفتم حموم و بعد نیم ساعت اومدم بیرون موهامو خشک کردم و حالت دادم و لباس پوشیدم و ارایش کردم و منتظر دال می شدم که ساعت 8 رسید
دال می:چقد خوشگل شدی
ا.ت:توهم همینطور خب بریم؟
دال می:باشه ولی تو رانندگی کن من حوصله ندارم
ا.ت:اوکی
ماشین و روشن کردم و رفتیم بار بعد نیم ساعت رسیدیم
دال می:تو برو بشین اونجا من نوشیدنی بگیرم و بیام
ا.ت:اوکی
رفتم نشستم و یکم با گوشیم ور رفتم که متوجه نگاه های یه پسره شدم یکم ترسیده بودم بلند شدم رفتم کنار یکی از میزا تا دال می نوشیدنی رو بیاره وقتی اورد کلی خوردیم و تا نصف شب رقصیدیم که دال می رفت تلفن جواب بده من داشتم حس میکردم که....
........
پایان پارت اول
چند وقت پیش اینو گذاشته بودم
ولی سه بار گزارشش شد ایشالا که ایندفعه نمیشه❣️💫
۱۰.۰k
۱۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.