عمارت هان
#عمارت_هان
پارت سوم
هان:بنداز اون صداتو چرا باید ولت کنم ها؟
ا.ت:خواهش میکنم لطفا(گریه)
هان:اره اینجوری اصلا خوب نیست اول باید زنم شی بعد مال خودم کنمت
ا.ت:اره....وایسا چ....چی؟
هان:سریع راه بیوفت باهام بیام
ا.ت:من هیجا نمیام(داد)
یدونه محکم زدم تو سرش و مچ دستشو گرفتم به زور بردمش از اتاق بیرون
هان:هوی....برو پیداش کن و بیارش خودتم بیرون باش
بادیگارد:چشم اقا
کشون کشون بردمش تو اتاق بغلی و پرتش کردم رو زمین و کرواتمو شل کردم و در کمدو باز کردم و از توش یه لباس عروسی اوردم
هان:نظرت درمورد این چیه؟
وقتی دیدم جواب نمیده لباس و اویزون کردم به کمد و رفتم سمتش رو زمین
هان:یا باهام راه میای یا اون کاری که نباید و میکنم
ا.ت:ب....باشه(بغض)
هان:خوب دوباره میپرسم نظرت درمورد این چیه....وایسا اینم هست کدومشون؟
ا.ت:هردوتاشون....خیلی قشنگن
هان:هه درست زر بزن....کدوم و میپوشی؟
ا.ت:ای....اینو
هان:باشه اینیکی رو میزارم برای یه روز دیگه شاید لازمت شد....خودمم اینو میپوشم خب بپوش دیگه
لباسشو انداختم روش
ا.ت:جلوی...تو؟
هان:هفففف چقد حرف میزنی
ا.ت:اخه الان امادگی....
هان:فهمیدم میرم اون اتاق اماده شم
رفتم تو اتاق لباسمو پوشیدم بعد نیم ساعت رفتم جلو در اتاق ا.ت و رفتم تو
هان:توکه اماده ایی چرا بهم نمیگی هان؟
ا.ت:ببخشید
بادیگارد:قربان اومدش
هان:باشه خودت برو بیرون
بادیگارد:چشم
ا.ت:کی اومده(بغض)
هان:عاقد،زودباش بیا پایین
وقتی دیدم هیچ قدمی برنداشت مچ دستشو گرفتم اومدیم بیرون دیدیم عاقد اونجاس
هان:دستمو بگیر انگار خیلی میخوای باهام ازدواج کنی وگرنه شب برات دارم
ا.ت:با....باشه(بغض)
هان:بغضتو جمع کن تا همینجا نزدمت
........
پایان پارت سوم
پارت سوم
هان:بنداز اون صداتو چرا باید ولت کنم ها؟
ا.ت:خواهش میکنم لطفا(گریه)
هان:اره اینجوری اصلا خوب نیست اول باید زنم شی بعد مال خودم کنمت
ا.ت:اره....وایسا چ....چی؟
هان:سریع راه بیوفت باهام بیام
ا.ت:من هیجا نمیام(داد)
یدونه محکم زدم تو سرش و مچ دستشو گرفتم به زور بردمش از اتاق بیرون
هان:هوی....برو پیداش کن و بیارش خودتم بیرون باش
بادیگارد:چشم اقا
کشون کشون بردمش تو اتاق بغلی و پرتش کردم رو زمین و کرواتمو شل کردم و در کمدو باز کردم و از توش یه لباس عروسی اوردم
هان:نظرت درمورد این چیه؟
وقتی دیدم جواب نمیده لباس و اویزون کردم به کمد و رفتم سمتش رو زمین
هان:یا باهام راه میای یا اون کاری که نباید و میکنم
ا.ت:ب....باشه(بغض)
هان:خوب دوباره میپرسم نظرت درمورد این چیه....وایسا اینم هست کدومشون؟
ا.ت:هردوتاشون....خیلی قشنگن
هان:هه درست زر بزن....کدوم و میپوشی؟
ا.ت:ای....اینو
هان:باشه اینیکی رو میزارم برای یه روز دیگه شاید لازمت شد....خودمم اینو میپوشم خب بپوش دیگه
لباسشو انداختم روش
ا.ت:جلوی...تو؟
هان:هفففف چقد حرف میزنی
ا.ت:اخه الان امادگی....
هان:فهمیدم میرم اون اتاق اماده شم
رفتم تو اتاق لباسمو پوشیدم بعد نیم ساعت رفتم جلو در اتاق ا.ت و رفتم تو
هان:توکه اماده ایی چرا بهم نمیگی هان؟
ا.ت:ببخشید
بادیگارد:قربان اومدش
هان:باشه خودت برو بیرون
بادیگارد:چشم
ا.ت:کی اومده(بغض)
هان:عاقد،زودباش بیا پایین
وقتی دیدم هیچ قدمی برنداشت مچ دستشو گرفتم اومدیم بیرون دیدیم عاقد اونجاس
هان:دستمو بگیر انگار خیلی میخوای باهام ازدواج کنی وگرنه شب برات دارم
ا.ت:با....باشه(بغض)
هان:بغضتو جمع کن تا همینجا نزدمت
........
پایان پارت سوم
۱۱.۴k
۱۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.