پارت18
#پارت18
❤ ️ تنهایی عشق❤ ️
داشتم در حالی که دستهام توی جیب های مانتوم بود بین قفسه ی کتاب ها می گشتم ...
به یک کتاب خوب برخوردم واسه فیزیک بود دست از جیبم در اوردم تا کتاب رو بردارم که....
همزمان دستی مردونه همون کتاب رو از زیر دستم قاپید...
سریع برگشتم طرفش که فوش بارونش کنم که دیدم بعلــه آقا رایانه...حتم داشتم از عمد همین کتاب رو برداشت ...
کتاب که دستش بود رو گرفتم و سعی کردم از دستش بیرون بکشم...
-هیــی مالمن بود، من زودتر پیداش کردم...
به دستم نگاهی انداخت و گفت:
-خب اگه زودتر پیداش کردی میخواستی زودتر برش داری...
-تا اومدم بردارم توی مزاحم برش داشتی...حالام پسش بده
-شرمنده من اول برش داشتم
خدایــا یعنی باید بین این۸۰میلیون نفر حتما رایان بوقلمون کتاب رو برمی داشت...
بیخیال کتاب شدم و پشتم رو بهش کردم و ازش داشتم دور میشدم که صداش اومد:
-اگه بخوای این لطف رو بهت میکنم و بعد اینکه خوندمش بهت میدم.
سمتش چرخیدم و با غیض گفتم:
-لازم نکرده از این لطف ها بهم بکنی برو به عمت لطف کن خودم یکی دیگه پیدا می کنم ...البته به تو مربوط نیس.
نیشخندی زدو گفت:هر جور مایلی .
و بین قفسه ی کتاب ها گم شد...
با خشم پام رو به زمین میکوبیدم و راه میرفتم بلکم یه کتاب خوب مثل اون پیدا کنم...
چند کتاب تست پیدا کردم ولی به خوبی اون نبودن شاید هم من اینطور فکر می کردم ...ولی بهتر از هیچی بود ...
و از کتابخونه خارج شدم و به طرف خونه راه افتادم.
سر راه از سوپری یک بسته شکلات تلخ که عاشقش بودم خریدم و به سمت خونه رفتم.
خونه ی ما چون تغریبا وسط محله ی کوچیکمون بود زیاد
فاصله ی چندانی با بقیه ی جاهای محله نداشت و من می تونستم راحت پیاده برم و بیام...
تکه ای شکلات توی لپم گذاشتم به طرف خونه راه افتادم..
نطر نظرر
به کانالمون هم سربزنیددد
@romaneshghetanha
❤ ️ تنهایی عشق❤ ️
داشتم در حالی که دستهام توی جیب های مانتوم بود بین قفسه ی کتاب ها می گشتم ...
به یک کتاب خوب برخوردم واسه فیزیک بود دست از جیبم در اوردم تا کتاب رو بردارم که....
همزمان دستی مردونه همون کتاب رو از زیر دستم قاپید...
سریع برگشتم طرفش که فوش بارونش کنم که دیدم بعلــه آقا رایانه...حتم داشتم از عمد همین کتاب رو برداشت ...
کتاب که دستش بود رو گرفتم و سعی کردم از دستش بیرون بکشم...
-هیــی مالمن بود، من زودتر پیداش کردم...
به دستم نگاهی انداخت و گفت:
-خب اگه زودتر پیداش کردی میخواستی زودتر برش داری...
-تا اومدم بردارم توی مزاحم برش داشتی...حالام پسش بده
-شرمنده من اول برش داشتم
خدایــا یعنی باید بین این۸۰میلیون نفر حتما رایان بوقلمون کتاب رو برمی داشت...
بیخیال کتاب شدم و پشتم رو بهش کردم و ازش داشتم دور میشدم که صداش اومد:
-اگه بخوای این لطف رو بهت میکنم و بعد اینکه خوندمش بهت میدم.
سمتش چرخیدم و با غیض گفتم:
-لازم نکرده از این لطف ها بهم بکنی برو به عمت لطف کن خودم یکی دیگه پیدا می کنم ...البته به تو مربوط نیس.
نیشخندی زدو گفت:هر جور مایلی .
و بین قفسه ی کتاب ها گم شد...
با خشم پام رو به زمین میکوبیدم و راه میرفتم بلکم یه کتاب خوب مثل اون پیدا کنم...
چند کتاب تست پیدا کردم ولی به خوبی اون نبودن شاید هم من اینطور فکر می کردم ...ولی بهتر از هیچی بود ...
و از کتابخونه خارج شدم و به طرف خونه راه افتادم.
سر راه از سوپری یک بسته شکلات تلخ که عاشقش بودم خریدم و به سمت خونه رفتم.
خونه ی ما چون تغریبا وسط محله ی کوچیکمون بود زیاد
فاصله ی چندانی با بقیه ی جاهای محله نداشت و من می تونستم راحت پیاده برم و بیام...
تکه ای شکلات توی لپم گذاشتم به طرف خونه راه افتادم..
نطر نظرر
به کانالمون هم سربزنیددد
@romaneshghetanha
۵.۶k
۳۱ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.