پارت19
#پارت19
❤ ️ تنهایی عشق❤ ️
به خونه که رسیدم زنگ زدم .مامان در رو باز کرد رفتم داخل...
سلام کردم و تکه کاکائویی بهش تعارف کردم و رفتم توی اتاق...
هوا تغریبا تاریک شده بود.. .لباس هام رو در اوردم و روی تخت ریختم...
کتاب هارو از داخل کیف کوله ام بیرون آوردم و گذاشتم روی میزم بین انبوه کتابهام...
صدای مامان لیلا از توی آشپز خونه بلند شد:
-تنهــا...بیا کمکم کن واسه شام
-الان میام.
و بیرون رفتم مامان داشت قیمه غذای مورد علاقم رو درست می کرد.
رفتمو سیب زمینی هارو پوست کندم و بعد از خلالی خورد کردنشون،سرخشون کردم که عاشقشون بودم...
وقتی کاملا سرخ شدن چنتا دونش رو خوردم و بعد از اینکه کارم تموم شد برگشتم توی اتاق
خیلی وقت بود سر مبایلم نرفته بودم از وقتی که واسه کنکور شروع به خوندن شده بودم...
روشنش کردم که شروع به لرزیدن کردو پشت سر هم کلی پیام برام اومدن
بیشترش از همراه اول بود و بقیش از بچه ها یکی اش هم از هلال احمر...
من جزو هلال احمر بودم و همه ی کلاس های خسته کننده اش رو هم رفته بودم...باز کردم پیامش رو:
با سلام خانم تنها رستمی،لطفا برای همکاری در زدن چادر برای نمایشگاه صنایع دستی زنان روستای(فلان)فردا ساعت۴بعد از ظهر در دبیرستان ... حضور به هم رسانید.. با تشکر آقای سوفی
-برو بابا حوصله داری،کی حال داره باز با این آقای سوفی سر و کله بزنه ...
همینجور داشتم بقیه ی پیام هارو چک می کردم که یه دفعه یه چیزی به ذهنم رسید و برگشتم و دوباره پیام هلال احمر رو خوندم...
-چـی ؟؟توی مدرسه ی ما میخوان نمایشگاه بزنن...
تاریخ پیام رو چک کردم مال امروز بود یعنی فردا قرار بود نمایشگاه بزنن...
در اتاق به صدا در اومد..و پشت سرش صدای مامان:
-تنها چی شده؟ چرا جیغ جیغ میکنی؟
-هیچی مامان ...با خودم دارم حرف میزنم
ایییش ینی انقد بلند گفتم
-خدا شفات بده بچه...بیا شام بابا هم اومده
-الان میام
گوشی رو پرت کردم روی تخت و از اتاق بیرون رفتم...
بابا و تیام سر سفره نشسته بودن و مامان داشت غذا رو می کشید و بابا داشت یک تربچه رو خالی خالی میخورد.
به طرف آشپزخونه رفتم و کمک مامان غذا رو توی سفره چیدم و با هم مشغول شام خوردن شدیم.
سفره رو جمع کردیم و من ظرف هارو شستم..
بابا و تیام نشسته بودند جلوی تلوزیون ولی امان از این که یک لحظه نگاه کنن بهش..
تیام مدام از کارش با بابا حرف میزد و بابا نصیحتش میکرد و مامان براشون چایی برد ...
تیام رشته ی ریاضی خونده بودو دانشگاهش تموم شده بود در رشته ی مهندسی معماری...
و حالا توی یکی از شرکتای اطراف اصفهان که خیلی هم مشهور بود کار میکرد...
به طرف عسلی جلوی تلوزیون رفتم و یک چایی برداشتم و به طرف اتاقم رفتم.
@romanrshghetanha
❤ ️ تنهایی عشق❤ ️
به خونه که رسیدم زنگ زدم .مامان در رو باز کرد رفتم داخل...
سلام کردم و تکه کاکائویی بهش تعارف کردم و رفتم توی اتاق...
هوا تغریبا تاریک شده بود.. .لباس هام رو در اوردم و روی تخت ریختم...
کتاب هارو از داخل کیف کوله ام بیرون آوردم و گذاشتم روی میزم بین انبوه کتابهام...
صدای مامان لیلا از توی آشپز خونه بلند شد:
-تنهــا...بیا کمکم کن واسه شام
-الان میام.
و بیرون رفتم مامان داشت قیمه غذای مورد علاقم رو درست می کرد.
رفتمو سیب زمینی هارو پوست کندم و بعد از خلالی خورد کردنشون،سرخشون کردم که عاشقشون بودم...
وقتی کاملا سرخ شدن چنتا دونش رو خوردم و بعد از اینکه کارم تموم شد برگشتم توی اتاق
خیلی وقت بود سر مبایلم نرفته بودم از وقتی که واسه کنکور شروع به خوندن شده بودم...
روشنش کردم که شروع به لرزیدن کردو پشت سر هم کلی پیام برام اومدن
بیشترش از همراه اول بود و بقیش از بچه ها یکی اش هم از هلال احمر...
من جزو هلال احمر بودم و همه ی کلاس های خسته کننده اش رو هم رفته بودم...باز کردم پیامش رو:
با سلام خانم تنها رستمی،لطفا برای همکاری در زدن چادر برای نمایشگاه صنایع دستی زنان روستای(فلان)فردا ساعت۴بعد از ظهر در دبیرستان ... حضور به هم رسانید.. با تشکر آقای سوفی
-برو بابا حوصله داری،کی حال داره باز با این آقای سوفی سر و کله بزنه ...
همینجور داشتم بقیه ی پیام هارو چک می کردم که یه دفعه یه چیزی به ذهنم رسید و برگشتم و دوباره پیام هلال احمر رو خوندم...
-چـی ؟؟توی مدرسه ی ما میخوان نمایشگاه بزنن...
تاریخ پیام رو چک کردم مال امروز بود یعنی فردا قرار بود نمایشگاه بزنن...
در اتاق به صدا در اومد..و پشت سرش صدای مامان:
-تنها چی شده؟ چرا جیغ جیغ میکنی؟
-هیچی مامان ...با خودم دارم حرف میزنم
ایییش ینی انقد بلند گفتم
-خدا شفات بده بچه...بیا شام بابا هم اومده
-الان میام
گوشی رو پرت کردم روی تخت و از اتاق بیرون رفتم...
بابا و تیام سر سفره نشسته بودن و مامان داشت غذا رو می کشید و بابا داشت یک تربچه رو خالی خالی میخورد.
به طرف آشپزخونه رفتم و کمک مامان غذا رو توی سفره چیدم و با هم مشغول شام خوردن شدیم.
سفره رو جمع کردیم و من ظرف هارو شستم..
بابا و تیام نشسته بودند جلوی تلوزیون ولی امان از این که یک لحظه نگاه کنن بهش..
تیام مدام از کارش با بابا حرف میزد و بابا نصیحتش میکرد و مامان براشون چایی برد ...
تیام رشته ی ریاضی خونده بودو دانشگاهش تموم شده بود در رشته ی مهندسی معماری...
و حالا توی یکی از شرکتای اطراف اصفهان که خیلی هم مشهور بود کار میکرد...
به طرف عسلی جلوی تلوزیون رفتم و یک چایی برداشتم و به طرف اتاقم رفتم.
@romanrshghetanha
۶.۸k
۰۱ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.