پارت ۶۷
#پارت_۶۷
گارسونا غذاهارو آوردن..همه مشغوول غذا خورذن شدیم...مدیر رستورا اومد پیشمون و ازمون راجع به غذا پرسید و بعدم از بچه ها خواست که به عنوان تبلیغ رستورانش باهاش عکس بندازن...عکسو انداخت و رفت...عرفان ذفت که حساب کنه...از دور دیدم که مدیر رستوران کارت عابرو از عرفان نمیگیرع...رفتم جلو
+عاقا این چه حرفیه؟بفرمایین کارتو بگیرین...
خلاصع انقد چونه زدم که کارت و گرفت...عرفان فقد نگام میکرد..یه چشمک بهش زدم و رفتم پیش آرتین...ساعتو نگاه کردم ۵ بود
+ارتین نریم استدیو.بریم..
آرتین با ذوق گفت:بریم حلقه بخریم
_وااای اره...فقط صداشو در نیار..دوتایی بریم
+باش
سوار ماشین شدیم و سریع پیچید تو یه کوچه. و قالشون گذاشتیم..جلو یه پاساژ طلا فروشی نگه داشت...
+پیادع شو
رفتیم تو پاساژ...گوشی ارتین زنگ خورد..به گوشیش نگاه کرد
+بچه هان؟
_نه مامانمه
_جونم....سلان عزیزم...جانم...من؟...حدس بزن؟...اومدیم حلقه بخریم...باورکن...باشه میارمش...باشه ...فعلا خدافظ
+چی گفت؟
_بهشون نگفته بودم آشتی کردی...انقد خوشحال شد..الانم گفت شام ببرمت اونجا
+تانیا هم نمیدونه؟
_نچ اون که بفهمه بال در میارع...خب بیا اینجا ببینم...دستتم بده به غیرت دستم بر میخوره...دستشوگرفتم یعد یکم چرخ زدن جلو یه ویترین وایسادیم..
_اون خوبه؟
+کدوم؟
_اونیکه یه ردیف نگین داره
+من طلایی دوس ندارم...سفید باشه
_خب میگیم سفید بزنه
+باش
رفتیم تو مغازه...از شانس خوبمون مرده گفت که سفیدشو داره...دستمون کردیم...خیلی به دستمون میومد...
حلقه هارو خریدیم و از مغازه اؤمدیم بیرون..ساعت 8 بود با آرتین رفتیم خونشون...به مامانمم زنگ زدم خبر دادم...مامانش انقد منو چلوند که حد نداشت...تانیا هم که خونه خودشون بود...ارتین بهش زنگ زد که بیاد اینجا....ارتین داشت فوتبال نگاه میکرد و منم تو آشپزخونه کمک...داشتم سالاد درست میکردم که صدای تانیارو شنیدم...
+سلام داداش خوبم...چطوری؟
_سلاملکم خوبم....توچطوری؟چ خبر؟
+سلامتی
_برسام کوش؟
+استدیو...تو چرا نیستی؟
_عشقم نکشید برم
از آشپزخونه رفتم بیرون....
+سلام
سرشو برگردوند...یکم نگاهم کرد...
با جیغ:آنااااا...وای ارتین آنا...
دویید طرفمو خودشو پرت کرد تو بغلم...
+الهی فدات شم...زنداداشم..قربون شکل ماهت...وای چقد دلم برات تنگ شده بود
_از احوالپرسیات معلوم بود..
+خب دیگه فکر میکردم از من خوشت نمیاد...میترسیدم بیام پیشت بهم کم محلی کنی
_من اونجور آدمی ام؟
+نه خدایی..ببخشید
دوبارع بغلم کرد
_بسه دیگه ول کن زنمو
تانیا ولم کرد+خب بابا...
هولم داد سمت آرتین
+بیا واسه خودت
آرتین نامردی نکرد محکم بغلم کرد..
+حق نداری دیگع ب زن من چپ نگاه کنی..افتاد؟
وای مامان ارتین داشت نگامون میکرد...ارتین همچین سفت بغلم کرده بود..بالاخره صدای مامانش درومد
+ولش کن عروسمو...لبو شد
آرتین منو نگاه کرد+از خجالت لبو شدی؟
سرمو انداختم پایین و خواستم از بغلش بیام بیرون که دستمو گرفت و برد طبقه بالا و رفت تو اتاقش و درم محکم بست...
+آرتین چته..چرا...
دهنمو با گذاشتن لبش رو لبم بست....به زور ازش جدا شدم
+آرتین؟
ددرحالی که نفس نفس میزد گفت:پایین که تو بغلم بودی قیافت خیلی خوردنی شده بود نتونستم تحمل کنم
بلند زدم زیر خنده
+راس میگی؟خدا نکشتت...دیوونه
_آنا انقد عاشقتم که نمیدونم چیکار کنم...واقعا نمیدونم
دوباره پیشونیشو گذاشت رو پیشونیم
_چشات دست گذاشته رو دلم...صدات واسم مثل لالاییه...هرجایه دنیام بری این دلم دنبالته
با عشق نگاش میکردم...شروع کرد ب خوندن این تیکه از اهنگ
_هرکجا بی من بری این قلب من باته...این دله دلداده بدجوری بی تو انگاری که داغونو خراباته...میدونستی؟
+آره...آرتین؟
_جانم
+ارتین...جونمی...من خیلی تنهام...بری میمیرم
_هیییس....دیگه از این حرفا نزن
میخواستم ببوسمش...میخواستم واسه اولین بار من پیش قدم بشم...پا بلندی کردم...دستمو گذاشتم پشت گردنش..چشمامو بستم....همون موقع در باز شد...نث برق زده ها دومتر از ارتین فاصله گرفتم....طبق معمول تانیا بود
+ای وای ببخشید...نمیدونستم وسط صحنه های مثبت بیست و پنج سالین...اومدم واسه شام صداتون کنم
آرتین که کلافه و عصبانی بود گفت:در نمیتونی بزنی؟
+نچ...بیاین پایین منتظریم
هنوز قلبم تند تند میزد
+اه مث جن میمونه
دست ارتینو گرفتم گذاشتم رو قلبم+نگاه کن چقد تند میزنه
_فدا قلب گنجشکت وای خدا چه تند تند میزنه...مث قلب بچه ها...بریم شام
باهم رفتیم پایین...بابا جون و برسامم اومده بودن
+سلام بابا جون
_سلام عروس گلم چه عجب؟
سرمو انداختم پایین
_خوبی بابا؟
+به خوبی شما!
رفتم سمت میز شام...همش چیده شده بود
+مامان جون چرا صدام نکردین
_عزیزم تانیا بود دیگه
تانیا صداش درومد:ایییش والا قد
گارسونا غذاهارو آوردن..همه مشغوول غذا خورذن شدیم...مدیر رستورا اومد پیشمون و ازمون راجع به غذا پرسید و بعدم از بچه ها خواست که به عنوان تبلیغ رستورانش باهاش عکس بندازن...عکسو انداخت و رفت...عرفان ذفت که حساب کنه...از دور دیدم که مدیر رستوران کارت عابرو از عرفان نمیگیرع...رفتم جلو
+عاقا این چه حرفیه؟بفرمایین کارتو بگیرین...
خلاصع انقد چونه زدم که کارت و گرفت...عرفان فقد نگام میکرد..یه چشمک بهش زدم و رفتم پیش آرتین...ساعتو نگاه کردم ۵ بود
+ارتین نریم استدیو.بریم..
آرتین با ذوق گفت:بریم حلقه بخریم
_وااای اره...فقط صداشو در نیار..دوتایی بریم
+باش
سوار ماشین شدیم و سریع پیچید تو یه کوچه. و قالشون گذاشتیم..جلو یه پاساژ طلا فروشی نگه داشت...
+پیادع شو
رفتیم تو پاساژ...گوشی ارتین زنگ خورد..به گوشیش نگاه کرد
+بچه هان؟
_نه مامانمه
_جونم....سلان عزیزم...جانم...من؟...حدس بزن؟...اومدیم حلقه بخریم...باورکن...باشه میارمش...باشه ...فعلا خدافظ
+چی گفت؟
_بهشون نگفته بودم آشتی کردی...انقد خوشحال شد..الانم گفت شام ببرمت اونجا
+تانیا هم نمیدونه؟
_نچ اون که بفهمه بال در میارع...خب بیا اینجا ببینم...دستتم بده به غیرت دستم بر میخوره...دستشوگرفتم یعد یکم چرخ زدن جلو یه ویترین وایسادیم..
_اون خوبه؟
+کدوم؟
_اونیکه یه ردیف نگین داره
+من طلایی دوس ندارم...سفید باشه
_خب میگیم سفید بزنه
+باش
رفتیم تو مغازه...از شانس خوبمون مرده گفت که سفیدشو داره...دستمون کردیم...خیلی به دستمون میومد...
حلقه هارو خریدیم و از مغازه اؤمدیم بیرون..ساعت 8 بود با آرتین رفتیم خونشون...به مامانمم زنگ زدم خبر دادم...مامانش انقد منو چلوند که حد نداشت...تانیا هم که خونه خودشون بود...ارتین بهش زنگ زد که بیاد اینجا....ارتین داشت فوتبال نگاه میکرد و منم تو آشپزخونه کمک...داشتم سالاد درست میکردم که صدای تانیارو شنیدم...
+سلام داداش خوبم...چطوری؟
_سلاملکم خوبم....توچطوری؟چ خبر؟
+سلامتی
_برسام کوش؟
+استدیو...تو چرا نیستی؟
_عشقم نکشید برم
از آشپزخونه رفتم بیرون....
+سلام
سرشو برگردوند...یکم نگاهم کرد...
با جیغ:آنااااا...وای ارتین آنا...
دویید طرفمو خودشو پرت کرد تو بغلم...
+الهی فدات شم...زنداداشم..قربون شکل ماهت...وای چقد دلم برات تنگ شده بود
_از احوالپرسیات معلوم بود..
+خب دیگه فکر میکردم از من خوشت نمیاد...میترسیدم بیام پیشت بهم کم محلی کنی
_من اونجور آدمی ام؟
+نه خدایی..ببخشید
دوبارع بغلم کرد
_بسه دیگه ول کن زنمو
تانیا ولم کرد+خب بابا...
هولم داد سمت آرتین
+بیا واسه خودت
آرتین نامردی نکرد محکم بغلم کرد..
+حق نداری دیگع ب زن من چپ نگاه کنی..افتاد؟
وای مامان ارتین داشت نگامون میکرد...ارتین همچین سفت بغلم کرده بود..بالاخره صدای مامانش درومد
+ولش کن عروسمو...لبو شد
آرتین منو نگاه کرد+از خجالت لبو شدی؟
سرمو انداختم پایین و خواستم از بغلش بیام بیرون که دستمو گرفت و برد طبقه بالا و رفت تو اتاقش و درم محکم بست...
+آرتین چته..چرا...
دهنمو با گذاشتن لبش رو لبم بست....به زور ازش جدا شدم
+آرتین؟
ددرحالی که نفس نفس میزد گفت:پایین که تو بغلم بودی قیافت خیلی خوردنی شده بود نتونستم تحمل کنم
بلند زدم زیر خنده
+راس میگی؟خدا نکشتت...دیوونه
_آنا انقد عاشقتم که نمیدونم چیکار کنم...واقعا نمیدونم
دوباره پیشونیشو گذاشت رو پیشونیم
_چشات دست گذاشته رو دلم...صدات واسم مثل لالاییه...هرجایه دنیام بری این دلم دنبالته
با عشق نگاش میکردم...شروع کرد ب خوندن این تیکه از اهنگ
_هرکجا بی من بری این قلب من باته...این دله دلداده بدجوری بی تو انگاری که داغونو خراباته...میدونستی؟
+آره...آرتین؟
_جانم
+ارتین...جونمی...من خیلی تنهام...بری میمیرم
_هیییس....دیگه از این حرفا نزن
میخواستم ببوسمش...میخواستم واسه اولین بار من پیش قدم بشم...پا بلندی کردم...دستمو گذاشتم پشت گردنش..چشمامو بستم....همون موقع در باز شد...نث برق زده ها دومتر از ارتین فاصله گرفتم....طبق معمول تانیا بود
+ای وای ببخشید...نمیدونستم وسط صحنه های مثبت بیست و پنج سالین...اومدم واسه شام صداتون کنم
آرتین که کلافه و عصبانی بود گفت:در نمیتونی بزنی؟
+نچ...بیاین پایین منتظریم
هنوز قلبم تند تند میزد
+اه مث جن میمونه
دست ارتینو گرفتم گذاشتم رو قلبم+نگاه کن چقد تند میزنه
_فدا قلب گنجشکت وای خدا چه تند تند میزنه...مث قلب بچه ها...بریم شام
باهم رفتیم پایین...بابا جون و برسامم اومده بودن
+سلام بابا جون
_سلام عروس گلم چه عجب؟
سرمو انداختم پایین
_خوبی بابا؟
+به خوبی شما!
رفتم سمت میز شام...همش چیده شده بود
+مامان جون چرا صدام نکردین
_عزیزم تانیا بود دیگه
تانیا صداش درومد:ایییش والا قد
۱۲.۹k
۱۳ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.