ببخشید بابت تأخیر
ببخشید بابت تأخیر
عضو هشتم
پارت هفدهم
از زبون تهیونگ
با پسرا سریع راه افتادیم و رفتیم سمت خونه درو با لگد شکوندیم و رفتیم داخل
پسرا:ات ...ات کجایی ؟
با صدای گریه ی ات همه رفتیم طبقه ی بالا که دیدیم همهجا پر از خون شده و ات هم کف زمین نشسته
سریع رفتم پیشش و بغلش کردم
تهیونگ: حالت خوبه؟
ات:من ..آدم کشتم (گریه)
تهیونگ:مهم نیست بهترین کارو کردی ..خودت خوبی ؟
ات:من خوبم
تهیونگ: پاشو از اینجا بریم بیرون
از زبون خودم
دستشو برد زیر پاها و کمرت و بغلت کرد
همه از اونجا رفتن بیرون و سمت خونه راه افتادن( همه چی هم جمع و جور کردن تا کسی متوجه نشه)
از زبون ات
تا چشمام رو باز کردم تمام گذشتم مثل یه فیلم از جلوی چشمام رد شد
از تو اینه به خودم نگاه کردم
ات: ای کاش زودتر بمیری ...ازت متنفرم (گریه)
با صدای باز شدن در سریع اشکامو پاک کردن
تهیونگ: عه بیدار شدی ...حالت خوبه ؟
ات:آ..آره خوبم
تهیونگ:گریه کردی ؟....نکنه چیزی از گذشته یادت اومده
ات:یه چیزای کوچیک یادم اومده ؟( دروغ میگه همه رو یادش اومده)
تهیونگ: چیارو یادت اومده؟
ات:اینکه تو دوست پسرم نیستی
تهیونگ:آخه بین این همه چیز چرا باید فقط این یادت بیاد؟
ات: براچی بهم دروغ گفتی؟
تهیونگ :ات من واقعاً دوست دارم دقیقاً روزی که میخواستم بهت درخواست بدم که باهام قرار بزاری اومدی بهم گفتی یکی بهت پیشنهاد داده و قبول کردی ..ات من دوست دارم ... میشه حالا که پیشم هستی باهام قرار بزاری
ات:م..من نمیدونم
تهیونگ: لطفاً
ات: من دوست ندارم ببخشید
از خونه زدم بیرون و رفتم بالای پل ایستادم و گوشیم رو از تو جیبم در آوردم و به تهیونگ زنگ زدم
جین:الو
ات:تهیونگ کجاست؟
جین: همینجاست
ات: میشه گوشی رو بهش بدی
جین: با اون جوابی که بهش دادی انتظار داری بیاد باهات حرف بزنه
ات:جین لطفاً حداقل گوشی رو بزار بو بلند گو
جین: اسم منو یادته؟!
ات:بزار روی بلند گو
جین: باشه ...بگو
ات: ......تهیونا ببخشید بخاطر جوابم ...من فقط میخواستم تو از دستم ناراحت شی و ازم متنفر بشی ...من همه چی رو یادمه ولی ای کاش یادم نمیومد......از خودم بدم میاد از این زندگی که دارم بدم میاد از هر نفسی که تو این دنیا میکشم بدم میاد از مردم بدم میاد ....به یه مرحله ای رسیدم که هر آدمی که از کنارم رد میشه فکر میکنم می خواد بیاد بهم صدمه بزنه ...همه بهم خیانت کردن ....تهیونگ یادته بهت گفتم از مردن می ترسم چون از خدا می ترسم ؟ الان دیگه از خدا نمی ترسم از آدما می ترسم... (گریه)
تهیونگ: ات تو الان کجایی ؟
ات: یه جایی که میتونه خیلی راحت به زندگیم پایان بده ...(خنده و گریه )
عضو هشتم
پارت هفدهم
از زبون تهیونگ
با پسرا سریع راه افتادیم و رفتیم سمت خونه درو با لگد شکوندیم و رفتیم داخل
پسرا:ات ...ات کجایی ؟
با صدای گریه ی ات همه رفتیم طبقه ی بالا که دیدیم همهجا پر از خون شده و ات هم کف زمین نشسته
سریع رفتم پیشش و بغلش کردم
تهیونگ: حالت خوبه؟
ات:من ..آدم کشتم (گریه)
تهیونگ:مهم نیست بهترین کارو کردی ..خودت خوبی ؟
ات:من خوبم
تهیونگ: پاشو از اینجا بریم بیرون
از زبون خودم
دستشو برد زیر پاها و کمرت و بغلت کرد
همه از اونجا رفتن بیرون و سمت خونه راه افتادن( همه چی هم جمع و جور کردن تا کسی متوجه نشه)
از زبون ات
تا چشمام رو باز کردم تمام گذشتم مثل یه فیلم از جلوی چشمام رد شد
از تو اینه به خودم نگاه کردم
ات: ای کاش زودتر بمیری ...ازت متنفرم (گریه)
با صدای باز شدن در سریع اشکامو پاک کردن
تهیونگ: عه بیدار شدی ...حالت خوبه ؟
ات:آ..آره خوبم
تهیونگ:گریه کردی ؟....نکنه چیزی از گذشته یادت اومده
ات:یه چیزای کوچیک یادم اومده ؟( دروغ میگه همه رو یادش اومده)
تهیونگ: چیارو یادت اومده؟
ات:اینکه تو دوست پسرم نیستی
تهیونگ:آخه بین این همه چیز چرا باید فقط این یادت بیاد؟
ات: براچی بهم دروغ گفتی؟
تهیونگ :ات من واقعاً دوست دارم دقیقاً روزی که میخواستم بهت درخواست بدم که باهام قرار بزاری اومدی بهم گفتی یکی بهت پیشنهاد داده و قبول کردی ..ات من دوست دارم ... میشه حالا که پیشم هستی باهام قرار بزاری
ات:م..من نمیدونم
تهیونگ: لطفاً
ات: من دوست ندارم ببخشید
از خونه زدم بیرون و رفتم بالای پل ایستادم و گوشیم رو از تو جیبم در آوردم و به تهیونگ زنگ زدم
جین:الو
ات:تهیونگ کجاست؟
جین: همینجاست
ات: میشه گوشی رو بهش بدی
جین: با اون جوابی که بهش دادی انتظار داری بیاد باهات حرف بزنه
ات:جین لطفاً حداقل گوشی رو بزار بو بلند گو
جین: اسم منو یادته؟!
ات:بزار روی بلند گو
جین: باشه ...بگو
ات: ......تهیونا ببخشید بخاطر جوابم ...من فقط میخواستم تو از دستم ناراحت شی و ازم متنفر بشی ...من همه چی رو یادمه ولی ای کاش یادم نمیومد......از خودم بدم میاد از این زندگی که دارم بدم میاد از هر نفسی که تو این دنیا میکشم بدم میاد از مردم بدم میاد ....به یه مرحله ای رسیدم که هر آدمی که از کنارم رد میشه فکر میکنم می خواد بیاد بهم صدمه بزنه ...همه بهم خیانت کردن ....تهیونگ یادته بهت گفتم از مردن می ترسم چون از خدا می ترسم ؟ الان دیگه از خدا نمی ترسم از آدما می ترسم... (گریه)
تهیونگ: ات تو الان کجایی ؟
ات: یه جایی که میتونه خیلی راحت به زندگیم پایان بده ...(خنده و گریه )
۱۵.۱k
۰۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.