رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۹۳
دستهاشو توي صورتش کشید و با ترس گفت: واي
نه نه نه، توت فرنگی!
جیغ زد.
سریع خودمو تو اتاق دومی انداختم.
با دو از اتاق بیرون اومد و همونطور که دستهاشو
جلوي صورتش گرفته بود جیغ زد: خودم میرم
بیمارستان.
نفس حبس شدمو به بیرون فرستادم و به چارچوب
تکیه دادم.
نمیدونستم باید بخاطر اینکه با روش هوشمندانه از
خونه پرتش کردم بیرون خوشحال باشم یا بخاطر
اینجور کارم یکی بزنم تو سر خودم.
پاورچین پاورچین به سمت پلهها رفتم.
خواستم از کنار اتاق استاد رد بشم که با بیرون
اومدنش مثل مجرما از جا پریدم و یه قدم عقب
رفتم.
مشکوك بهم نگاه کرد.
-چیزه..خداحافظ منم دارم میرم.
خواستم برم ولی بازومو گرفت و توي اتاق پرتم کرد
که با ترس سریع به سمتش چرخیدم.
در رو بست و قفل کرد که نفسم بند اومد.
کلید رو توي دستش چرخوند و متفکر به سمتم
اومد.
-انگار یکی تو نوشیدنیش توت فرنگی ریخته بود
که اینجور شد.
آب دهنمو قورت دادم و عقب عقب رفتم.
بهم نگاه کرد.
-میگی کار کی بوده؟ همون موش کوچولو؟
-نمی... نمیدونم.
با برخورد کمرم به کمد نفسم بند اومد.
بهم رسید و دستشو کنار سرم به کمد گذاشت.
-چه نیازی به اون کارا بود؟ نکنه حسودي کردي؟
خم شدم تا از زیر دستش بیرون بیام اما زود بازومو گرفت و به کمد کوبیدم که خون تو رگم یخ بست.
سرشو کمی کج کرد و به لبم چشم دوخت.
-میدونی، دوست دارم امشب موش کوچولوم
همینجا بخوابه، تو بغلم.
متعجب بهش نگاه کردم.
-چی میگید؟
دستشو روي شونم گذاشت و خوب به کمد
چسبوندم.
قلبم محکم و تند خودشو به قفسهی سینم می
کوبید.
به لبم نزدیکتر شد.
-ساناز رو فرستادي بره تا تنها بشم، پس کجا می خواي بري؟
-چیدارید میگید من فقط... من...
به چشمهام نگاه کرد.
-تو فقط چی؟
پهلومو گرفت.
-میدونی،دوست دارم هر چه زودتر لمست کنم، شاید تحریک آنچنانی نشم اما نمیدونم چرا بدنت
کاري میکنه که بخوام دستمو روش بکشم.
کل بدنم کورهی آتیش شده بود.
-برید عقب نمیتونم نفس بکشم.
دستشو پشت سرم برد و روي کمرم کشید که
چشمهامو روي هم فشار دادم.
-میخواي مثل دیروز برات بازش کنم، قول میدم
خودمم برات ببندمش.
هر لحظه حس میکردم قراره از حال برم.
چشمهامو باز کردم و با شرم و خجالت گفتم:
استاد...
یه دفعه دستشو روي قفسهی سینهم گذاشت و به
کمد کوبیدم که از دردش نفسم رفت.
-استاد نه مهرداد.
با ترس و درحالی که نفس نفس میزدم بهش نگاه
کردم.
-همین امشب صیغهت میکنم.
نفسم بند اومد.
با ترس گفتم: چی؟! اما خودتون گفتید...
انگشتشو روي لبم گذاشت.
-امشب تا هر ساعتی که بخواي بهت فرصت میدم.
بغض کردم.
-بذارید برم.
گونمو با انگشت شستش نوازش کرد.
-بغض نکن عزیزدلم، درکم کن، امشب شاید آخرش یه چیزي حس کنم چون الان دلم لمس کردن بدنتو
میخواد، باید شانسمو امتحان کنم.
#پارت_۹۳
دستهاشو توي صورتش کشید و با ترس گفت: واي
نه نه نه، توت فرنگی!
جیغ زد.
سریع خودمو تو اتاق دومی انداختم.
با دو از اتاق بیرون اومد و همونطور که دستهاشو
جلوي صورتش گرفته بود جیغ زد: خودم میرم
بیمارستان.
نفس حبس شدمو به بیرون فرستادم و به چارچوب
تکیه دادم.
نمیدونستم باید بخاطر اینکه با روش هوشمندانه از
خونه پرتش کردم بیرون خوشحال باشم یا بخاطر
اینجور کارم یکی بزنم تو سر خودم.
پاورچین پاورچین به سمت پلهها رفتم.
خواستم از کنار اتاق استاد رد بشم که با بیرون
اومدنش مثل مجرما از جا پریدم و یه قدم عقب
رفتم.
مشکوك بهم نگاه کرد.
-چیزه..خداحافظ منم دارم میرم.
خواستم برم ولی بازومو گرفت و توي اتاق پرتم کرد
که با ترس سریع به سمتش چرخیدم.
در رو بست و قفل کرد که نفسم بند اومد.
کلید رو توي دستش چرخوند و متفکر به سمتم
اومد.
-انگار یکی تو نوشیدنیش توت فرنگی ریخته بود
که اینجور شد.
آب دهنمو قورت دادم و عقب عقب رفتم.
بهم نگاه کرد.
-میگی کار کی بوده؟ همون موش کوچولو؟
-نمی... نمیدونم.
با برخورد کمرم به کمد نفسم بند اومد.
بهم رسید و دستشو کنار سرم به کمد گذاشت.
-چه نیازی به اون کارا بود؟ نکنه حسودي کردي؟
خم شدم تا از زیر دستش بیرون بیام اما زود بازومو گرفت و به کمد کوبیدم که خون تو رگم یخ بست.
سرشو کمی کج کرد و به لبم چشم دوخت.
-میدونی، دوست دارم امشب موش کوچولوم
همینجا بخوابه، تو بغلم.
متعجب بهش نگاه کردم.
-چی میگید؟
دستشو روي شونم گذاشت و خوب به کمد
چسبوندم.
قلبم محکم و تند خودشو به قفسهی سینم می
کوبید.
به لبم نزدیکتر شد.
-ساناز رو فرستادي بره تا تنها بشم، پس کجا می خواي بري؟
-چیدارید میگید من فقط... من...
به چشمهام نگاه کرد.
-تو فقط چی؟
پهلومو گرفت.
-میدونی،دوست دارم هر چه زودتر لمست کنم، شاید تحریک آنچنانی نشم اما نمیدونم چرا بدنت
کاري میکنه که بخوام دستمو روش بکشم.
کل بدنم کورهی آتیش شده بود.
-برید عقب نمیتونم نفس بکشم.
دستشو پشت سرم برد و روي کمرم کشید که
چشمهامو روي هم فشار دادم.
-میخواي مثل دیروز برات بازش کنم، قول میدم
خودمم برات ببندمش.
هر لحظه حس میکردم قراره از حال برم.
چشمهامو باز کردم و با شرم و خجالت گفتم:
استاد...
یه دفعه دستشو روي قفسهی سینهم گذاشت و به
کمد کوبیدم که از دردش نفسم رفت.
-استاد نه مهرداد.
با ترس و درحالی که نفس نفس میزدم بهش نگاه
کردم.
-همین امشب صیغهت میکنم.
نفسم بند اومد.
با ترس گفتم: چی؟! اما خودتون گفتید...
انگشتشو روي لبم گذاشت.
-امشب تا هر ساعتی که بخواي بهت فرصت میدم.
بغض کردم.
-بذارید برم.
گونمو با انگشت شستش نوازش کرد.
-بغض نکن عزیزدلم، درکم کن، امشب شاید آخرش یه چیزي حس کنم چون الان دلم لمس کردن بدنتو
میخواد، باید شانسمو امتحان کنم.
۱.۳k
۲۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.