رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۹۵
-خب منم میخوام یه کم بخندونمتون، راستشو
بخواین اصلا این چهرهی پکر بهتون نمیاد.
با خنده گفت: مخصوصا از وقتی که اون بلا رو سر
استاد رادمنش آوردید!
با یادآوري اوضاعش کوتاه خندیدم.
-لطفا قبول کنید، حتی کوتاه.
کولمو روي شونم تنظیم کردم.
خودمم میخواستم قبل رفتن به شرکت یه چیزي
بخورم و حالا که فرصت پیش اومده تا خرج نکنم
بهتره ازش استفاده کنم.
نفس عمیقی کشیدم.
-قبول میکنم.
لبخند عمیقی زد.
-ممنون.
به جلو اشاره کرد.
-بفرمائید.
قدم برداشتیم.
خداییش مودبه البته اگه اون روز توي پارك رو فاکتور بگیریم.
کنار خیابون وایسادیم.
-صبر کنید برم ماشینمو بیارم.
باشهی آرومی گفتم.
ازم که دور شد تردید وجودمو پر کرد.
یعنی میشه بهش اعتماد کرد؟
قطعا کاري نمیکنه که آبروي باباش توي این
دانشگاه زیر سوال بره.
چیزي نگذشت که یه مازراتی مشکی جلوي پام ترمز
گرفت که ابروهام بالا پریدند.
عجب خر پولی!
شیشه رو پایین کشید.
-بشینید.
نگاهی به اطراف انداختم.
همش فکر میکردم استاد داره میبینتم.
نشستم و در رو بستم که به راه افتاد.
به ساعت مچیش نگاه کرد.
-وقت نمازه.
بهم نگاه کرد.
-اول بریم مسجدي یا امامزادهاي؟
از اینکه نماز میخونه لبخند عمیقی زدم.
-آره.
لبخندي زد و عینک آفتابیشو به چشمهاش زد وایی چه پسر پولدار خوبی! خیلی خوشم اومد.
نزدیک یه امامزادهاي که تا حالا نیومده بودم
ماشینو پارك کرد.
کولمو توي ماشین گذاشتم و پیاده شدم.
به سمت امامزاده رفتیم.
-پس باید امیدوار باشم.
-واسه چی؟
-اینکه تو طول زندگیم بالاخره جدا از فامیلهام یه
پولدار نماز خون میبینم.
خندید.
-من خانوادم خیلی به این چیزا اهمیت میدند.
با لبخند گفتم: خیلی خوبه.
بخاطر دستشویی جداي زنونه و مردونه از هم جدا
شدیم.
بعد از انجام کارهاي مربوطه وضو گرفتم و سر و
وضعمو درست کردم...
وارد امامزاده شدم که آرامش وجودمو پر کرد.
یکی از چادرهاي سفید رو سرم کردم و یه مهر
برداشتم.
***
مثل دفعهی پیش صندلیو برام بیرون کشید که با
لبخند تشکري کردم و نشستم.
با یادآوري کار استاد خندم گرفت.
پررو!
رو به روم نشست و انگشتهاشو توي هم قفل کرد.
-جسارت نباشه که اینو میپرسم، خانم شناوه و
بافقی کجان؟
-محدثه که باید میموند، عطیه هم موند، منم می خواستم بمونم ولی بخاطر درس فرستادنم اینجا که
بعدا که برمیگردند بهشون یاد بدم.
آهانی گفت.
با نزدیک شدن گارسون گفت: چی میخورید؟
به منویی که روي میز شیشهاي گذاشته شده بود
نگاه کردم.
بالاخره انتخاب کردم و گفتم: یه میلک شیک
شکلاتی
گارسون به اون نگاه کرد.
-دوتا میلک شیک شکلاتی.
گارسون نوشت و رفت.
با تردید گفت: مطهره خانم؟
#پارت_۹۵
-خب منم میخوام یه کم بخندونمتون، راستشو
بخواین اصلا این چهرهی پکر بهتون نمیاد.
با خنده گفت: مخصوصا از وقتی که اون بلا رو سر
استاد رادمنش آوردید!
با یادآوري اوضاعش کوتاه خندیدم.
-لطفا قبول کنید، حتی کوتاه.
کولمو روي شونم تنظیم کردم.
خودمم میخواستم قبل رفتن به شرکت یه چیزي
بخورم و حالا که فرصت پیش اومده تا خرج نکنم
بهتره ازش استفاده کنم.
نفس عمیقی کشیدم.
-قبول میکنم.
لبخند عمیقی زد.
-ممنون.
به جلو اشاره کرد.
-بفرمائید.
قدم برداشتیم.
خداییش مودبه البته اگه اون روز توي پارك رو فاکتور بگیریم.
کنار خیابون وایسادیم.
-صبر کنید برم ماشینمو بیارم.
باشهی آرومی گفتم.
ازم که دور شد تردید وجودمو پر کرد.
یعنی میشه بهش اعتماد کرد؟
قطعا کاري نمیکنه که آبروي باباش توي این
دانشگاه زیر سوال بره.
چیزي نگذشت که یه مازراتی مشکی جلوي پام ترمز
گرفت که ابروهام بالا پریدند.
عجب خر پولی!
شیشه رو پایین کشید.
-بشینید.
نگاهی به اطراف انداختم.
همش فکر میکردم استاد داره میبینتم.
نشستم و در رو بستم که به راه افتاد.
به ساعت مچیش نگاه کرد.
-وقت نمازه.
بهم نگاه کرد.
-اول بریم مسجدي یا امامزادهاي؟
از اینکه نماز میخونه لبخند عمیقی زدم.
-آره.
لبخندي زد و عینک آفتابیشو به چشمهاش زد وایی چه پسر پولدار خوبی! خیلی خوشم اومد.
نزدیک یه امامزادهاي که تا حالا نیومده بودم
ماشینو پارك کرد.
کولمو توي ماشین گذاشتم و پیاده شدم.
به سمت امامزاده رفتیم.
-پس باید امیدوار باشم.
-واسه چی؟
-اینکه تو طول زندگیم بالاخره جدا از فامیلهام یه
پولدار نماز خون میبینم.
خندید.
-من خانوادم خیلی به این چیزا اهمیت میدند.
با لبخند گفتم: خیلی خوبه.
بخاطر دستشویی جداي زنونه و مردونه از هم جدا
شدیم.
بعد از انجام کارهاي مربوطه وضو گرفتم و سر و
وضعمو درست کردم...
وارد امامزاده شدم که آرامش وجودمو پر کرد.
یکی از چادرهاي سفید رو سرم کردم و یه مهر
برداشتم.
***
مثل دفعهی پیش صندلیو برام بیرون کشید که با
لبخند تشکري کردم و نشستم.
با یادآوري کار استاد خندم گرفت.
پررو!
رو به روم نشست و انگشتهاشو توي هم قفل کرد.
-جسارت نباشه که اینو میپرسم، خانم شناوه و
بافقی کجان؟
-محدثه که باید میموند، عطیه هم موند، منم می خواستم بمونم ولی بخاطر درس فرستادنم اینجا که
بعدا که برمیگردند بهشون یاد بدم.
آهانی گفت.
با نزدیک شدن گارسون گفت: چی میخورید؟
به منویی که روي میز شیشهاي گذاشته شده بود
نگاه کردم.
بالاخره انتخاب کردم و گفتم: یه میلک شیک
شکلاتی
گارسون به اون نگاه کرد.
-دوتا میلک شیک شکلاتی.
گارسون نوشت و رفت.
با تردید گفت: مطهره خانم؟
۷۶۹
۲۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.