رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۹۴
خواستم حرفی بزنم اما گوشیم به صدا دراومد.
از جیبم بیرونش آوردم که دیدم عطیهست.
خواستم جواب بدم اما از دستم چنگ زد و رد داد.
-نمیخواد جواب بدي.
دستش به سمت دکمههام رفت که دلم هري ریخت.
خواست بازشون کنه که بازم زنگ خورد.
با التماس گفتم: بذارید جواب بدم، عطیه هروقت رد
میدم دوباره بهم زنگ نمیزنه.
نفسشو به بیرون فوت کرد و گوشیو به دستم داد.
-میشه برید عقب؟
ابروهاشو بالا انداخت که نفس کلافهاي کشیدم.
به اجبار تو همون حالت بهش جواب دادم.
-چی شده؟
با شنیدن صداي گرفتهش نگرانی وجودمو پر کرد.
-کی میاي خونه؟
-چیزي شده؟
فینی کشید.
-مامان بزرگ محدثه فوت شده.
دستمو روي دهنم گذاشتم و غم وجودمو پر کرد.
استاد سوالی بهم نگاه کرد.
-محدثه... کجاست؟ خوبه؟
-حالش بد شد آوردمش بیمارستان.
با نگرانی گفتم: آدرسو واسم بفرست میام.
باشهاي گفت و قطع کرد.
-چیزي شده؟
گوشیمو توي جیبم گذاشتم.
-من باید برم بیمارستان، مامان بزرگ محدثه فوت شده حالش بده.
خیره نگاهم کرد.
-واقعا میخواي بري؟
لعنت به این لحن و چشمهات.
-باید برم، درکم کنید.
نفس عمیقی کشید و چند قدم به عقب رفت که
نفس آسودهاي کشیدم.
روي تخت نشست و آرنجهاشو روي زانوهاش
گذاشت.
به زمین چشم دوخت.
-برو.
یه قدم برداشتم اما وایسادم.
چیکار کنم؟
نفس عمیقی کشیدم.
محدثه مهمتره.
-خداحافظ.
فقط سر تکون داد.
به سمت در رفتم.
نزدیک در با تردید چرخیدم و بهش نگاه کردم.
درآخر عصبی مشت آرومی به چارچوب زدم و از
اتاق بیرون اومدم.
مطمئنم بازم فرصتش پیش میاد.
#شنبه
با بیحوصلگی وارد کلاس شدم و روي یکی از صندلیها نشستم.
عطیه و محدثه یزد موندند و منو فرستادند تا بیام
درسها رو یاد بگیرم که بعدا بهشون یاد بدم.
مراسم تشیع جنازهی مامان بزرگش چه هیاهویی
بود.
کاش نمیرفتم چون تشیع جنازه و دفن کردنو
اینها حالمو بد میکنه و یاد اون سال شوم میفتم.
با نشستن کسی رو صندلی کنارم بهش نگاه کردم.
با دیدن ایمان نفسمو به بیرون فوت کردم.
-حالتون خوبه؟
سري تکون دادم.
-از بچهها شنیدم مامان بزرگ خانم شناوه فوت کرده، درسته؟
دو دستمو توي صورتم کشیدم.
-آره.
-پریشون به نظر میرسید.
غمگین خندیدم و به صندلی تکیه دادم.
با ورود استاد از جامون بلند شدیم.
نگاه کوتاهی بهم انداخت و بعد به سمت صندلی
خودش رفت...
از کلاس بیرون اومدم و نگاهی به ساعت انداختم.
با یادآوري شرکت انگار غم عالمو روي دلم
گذاشتند.
امروز شنبهست و باید جواب استاد رو بدم.
بدبختی پشت بدبختی یعنی!
نفسمو به بیرون فوت کردم.
با نزدیک شدن ایمان بهم وایسادم.
-میتونم به یه بستنیاي چیزي دعوتتون کنم؟
-واقعا من حوصله ندارم آقا ایمان، جدي دارم میگم.
لبخندي زد.
#پارت_۹۴
خواستم حرفی بزنم اما گوشیم به صدا دراومد.
از جیبم بیرونش آوردم که دیدم عطیهست.
خواستم جواب بدم اما از دستم چنگ زد و رد داد.
-نمیخواد جواب بدي.
دستش به سمت دکمههام رفت که دلم هري ریخت.
خواست بازشون کنه که بازم زنگ خورد.
با التماس گفتم: بذارید جواب بدم، عطیه هروقت رد
میدم دوباره بهم زنگ نمیزنه.
نفسشو به بیرون فوت کرد و گوشیو به دستم داد.
-میشه برید عقب؟
ابروهاشو بالا انداخت که نفس کلافهاي کشیدم.
به اجبار تو همون حالت بهش جواب دادم.
-چی شده؟
با شنیدن صداي گرفتهش نگرانی وجودمو پر کرد.
-کی میاي خونه؟
-چیزي شده؟
فینی کشید.
-مامان بزرگ محدثه فوت شده.
دستمو روي دهنم گذاشتم و غم وجودمو پر کرد.
استاد سوالی بهم نگاه کرد.
-محدثه... کجاست؟ خوبه؟
-حالش بد شد آوردمش بیمارستان.
با نگرانی گفتم: آدرسو واسم بفرست میام.
باشهاي گفت و قطع کرد.
-چیزي شده؟
گوشیمو توي جیبم گذاشتم.
-من باید برم بیمارستان، مامان بزرگ محدثه فوت شده حالش بده.
خیره نگاهم کرد.
-واقعا میخواي بري؟
لعنت به این لحن و چشمهات.
-باید برم، درکم کنید.
نفس عمیقی کشید و چند قدم به عقب رفت که
نفس آسودهاي کشیدم.
روي تخت نشست و آرنجهاشو روي زانوهاش
گذاشت.
به زمین چشم دوخت.
-برو.
یه قدم برداشتم اما وایسادم.
چیکار کنم؟
نفس عمیقی کشیدم.
محدثه مهمتره.
-خداحافظ.
فقط سر تکون داد.
به سمت در رفتم.
نزدیک در با تردید چرخیدم و بهش نگاه کردم.
درآخر عصبی مشت آرومی به چارچوب زدم و از
اتاق بیرون اومدم.
مطمئنم بازم فرصتش پیش میاد.
#شنبه
با بیحوصلگی وارد کلاس شدم و روي یکی از صندلیها نشستم.
عطیه و محدثه یزد موندند و منو فرستادند تا بیام
درسها رو یاد بگیرم که بعدا بهشون یاد بدم.
مراسم تشیع جنازهی مامان بزرگش چه هیاهویی
بود.
کاش نمیرفتم چون تشیع جنازه و دفن کردنو
اینها حالمو بد میکنه و یاد اون سال شوم میفتم.
با نشستن کسی رو صندلی کنارم بهش نگاه کردم.
با دیدن ایمان نفسمو به بیرون فوت کردم.
-حالتون خوبه؟
سري تکون دادم.
-از بچهها شنیدم مامان بزرگ خانم شناوه فوت کرده، درسته؟
دو دستمو توي صورتم کشیدم.
-آره.
-پریشون به نظر میرسید.
غمگین خندیدم و به صندلی تکیه دادم.
با ورود استاد از جامون بلند شدیم.
نگاه کوتاهی بهم انداخت و بعد به سمت صندلی
خودش رفت...
از کلاس بیرون اومدم و نگاهی به ساعت انداختم.
با یادآوري شرکت انگار غم عالمو روي دلم
گذاشتند.
امروز شنبهست و باید جواب استاد رو بدم.
بدبختی پشت بدبختی یعنی!
نفسمو به بیرون فوت کردم.
با نزدیک شدن ایمان بهم وایسادم.
-میتونم به یه بستنیاي چیزي دعوتتون کنم؟
-واقعا من حوصله ندارم آقا ایمان، جدي دارم میگم.
لبخندي زد.
۷۸۳
۲۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.