رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۹۲
بعد یه کاغذیو از توي جیبش بیرون آورد و روي
اپن گذاشت.
-اینها رو داشته باشه.
خدمتکار با نارضایتی چشمی گفت.
از پلهها که بالا رفت قلبم فرو ریخت.
به اطرافم نگاه کردم.
چیکار کنم؟
صداي دستگاه آبمیوهگیري بلند شد.
با فکري که به ذهنم رسید وارد آشپزخونه شدم.
با لبخند گفتم: خودم براشون میگیرم شما
ظرفهاتونو بشورید.
بعد به سمت سینک کشوندمش.
-ممنونم خانم.
لبخندي زدم.
-خواهش میکنم.
وقتی دیدم حواسش نیست در یخچالو باز کردم.
با دیدن توت فرنگی چشمهام برقی زدند.
امشب قراره یه کم سرخ بشی، ورم کنی.
پنجتا برداشتم و در یخچالو بستم.
توي آبمیوهگیري ریختم و با سبزیها مخلوطش
کردم.
کارم که تموم شد لیوانشو روي اپن گذاشتم.
لبخند مرموزي زدم.
یه کم خارش میگیري گلم.
با پایین اومدن استاد و دختره بهشون نگاه کردم.
با دیدنم ابروهاش بالا پریدند.
-عه! هنوز اینجایی؟
از آشپزخونه بیرون اومدم.
-چیزه گوشیمو گم کرده بودم پیداش کردم الانم اگه بگید برم میرم بگید نرم نمیرم
دختره با حرص گفت: چیستان که نمیپرسی گلم!
دیگه برو.
خواستم حرفی بزنم اما لیوانو برداشت و رو به
خدمتکار گفت: ممنونم.
یه دفعه حس حسادتم خوابید که از کردم پشیمون
شدم و خواستم بگم نخور اما همشو یه نفس سر
کشید که با دهن باز و چشمهاي گرد شده بهش نگاه
کردم.
نه!
لیوانو سرجاش گذاشت و باز از پلهها بالا رفت.
-آقا مهرداد بیاین باهاتون کار مهمی دارم
استاد دستشو جلوي صورتم تکون داد و سوالی بهم.
نگاه کرد اما قدرت جواب دادن نداشتم.
واي خدا اگه دختره بمیره چی؟!
لبمو گزیدم و زود وارد هال شدم.
استاد از پلهها بالا رفت.
محکم توي صورتم زدم.
با صداي خدمتکار بهش نگاه کردم.
-کارم دیگه تموم شد، خداحافظ.
با استرس گفتم: خداحافظ.
کیفشو برداشت و رفت.
دستمو روي قلبم گذاشتم.
حسابی تند میزد.
آروم آروم از پلهها بالا اومدم.
خدایا توبه، برم اعتراف کنم بخشیده میشم؟
وارد راهرو شدم و آب دهنمو با صدا قورت دادم.
-مهرداد جان، راستشو بخواي خیلی ازت خوشم
اومده.
از کنار در به داخل سرك کشیدم.
دختره با دکمههاي مانتوش بازي میکرد.
-دوست دارم یه شبمو باهات بگذرونم.
خواست دستشو روي قفسهی سینهی استاد بذاره
که استاد مچهاشو گرفت.
-ببخشید، من همچین قصدي باهاتون ندارم.
-اما چه اشکالی داره؟
بازم خون جلوي چشمهامو گرفت.
خواستم برم یه مشت بخوابونم تو دهن دختره ولی
زود جلوي خودمو گرفتم.
خدایا چیزیش نشه، لطفا.
استاد چشمهاشو کمی ریز کرد.
-ساناز خانم داره یه چیزیتون میشه.
دستمو روي قلبم گذاشتم.
واي نه!
دختره خندید.
-آخه آدم اینقدر ناز داره؟
نگران و با عجله گفت: نه نه اینطور نیست، صورتتون
خیلی بد شده، میخواین بریم بیمارستان، صورتتون
ورم کرده.
#پارت_۹۲
بعد یه کاغذیو از توي جیبش بیرون آورد و روي
اپن گذاشت.
-اینها رو داشته باشه.
خدمتکار با نارضایتی چشمی گفت.
از پلهها که بالا رفت قلبم فرو ریخت.
به اطرافم نگاه کردم.
چیکار کنم؟
صداي دستگاه آبمیوهگیري بلند شد.
با فکري که به ذهنم رسید وارد آشپزخونه شدم.
با لبخند گفتم: خودم براشون میگیرم شما
ظرفهاتونو بشورید.
بعد به سمت سینک کشوندمش.
-ممنونم خانم.
لبخندي زدم.
-خواهش میکنم.
وقتی دیدم حواسش نیست در یخچالو باز کردم.
با دیدن توت فرنگی چشمهام برقی زدند.
امشب قراره یه کم سرخ بشی، ورم کنی.
پنجتا برداشتم و در یخچالو بستم.
توي آبمیوهگیري ریختم و با سبزیها مخلوطش
کردم.
کارم که تموم شد لیوانشو روي اپن گذاشتم.
لبخند مرموزي زدم.
یه کم خارش میگیري گلم.
با پایین اومدن استاد و دختره بهشون نگاه کردم.
با دیدنم ابروهاش بالا پریدند.
-عه! هنوز اینجایی؟
از آشپزخونه بیرون اومدم.
-چیزه گوشیمو گم کرده بودم پیداش کردم الانم اگه بگید برم میرم بگید نرم نمیرم
دختره با حرص گفت: چیستان که نمیپرسی گلم!
دیگه برو.
خواستم حرفی بزنم اما لیوانو برداشت و رو به
خدمتکار گفت: ممنونم.
یه دفعه حس حسادتم خوابید که از کردم پشیمون
شدم و خواستم بگم نخور اما همشو یه نفس سر
کشید که با دهن باز و چشمهاي گرد شده بهش نگاه
کردم.
نه!
لیوانو سرجاش گذاشت و باز از پلهها بالا رفت.
-آقا مهرداد بیاین باهاتون کار مهمی دارم
استاد دستشو جلوي صورتم تکون داد و سوالی بهم.
نگاه کرد اما قدرت جواب دادن نداشتم.
واي خدا اگه دختره بمیره چی؟!
لبمو گزیدم و زود وارد هال شدم.
استاد از پلهها بالا رفت.
محکم توي صورتم زدم.
با صداي خدمتکار بهش نگاه کردم.
-کارم دیگه تموم شد، خداحافظ.
با استرس گفتم: خداحافظ.
کیفشو برداشت و رفت.
دستمو روي قلبم گذاشتم.
حسابی تند میزد.
آروم آروم از پلهها بالا اومدم.
خدایا توبه، برم اعتراف کنم بخشیده میشم؟
وارد راهرو شدم و آب دهنمو با صدا قورت دادم.
-مهرداد جان، راستشو بخواي خیلی ازت خوشم
اومده.
از کنار در به داخل سرك کشیدم.
دختره با دکمههاي مانتوش بازي میکرد.
-دوست دارم یه شبمو باهات بگذرونم.
خواست دستشو روي قفسهی سینهی استاد بذاره
که استاد مچهاشو گرفت.
-ببخشید، من همچین قصدي باهاتون ندارم.
-اما چه اشکالی داره؟
بازم خون جلوي چشمهامو گرفت.
خواستم برم یه مشت بخوابونم تو دهن دختره ولی
زود جلوي خودمو گرفتم.
خدایا چیزیش نشه، لطفا.
استاد چشمهاشو کمی ریز کرد.
-ساناز خانم داره یه چیزیتون میشه.
دستمو روي قلبم گذاشتم.
واي نه!
دختره خندید.
-آخه آدم اینقدر ناز داره؟
نگران و با عجله گفت: نه نه اینطور نیست، صورتتون
خیلی بد شده، میخواین بریم بیمارستان، صورتتون
ورم کرده.
۸۲۵
۲۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.