رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۹۱
روي صندلی نشوندمش که چشم غرهاي بهم رفت و
دستی توي موهاش کشید.
من نمیدونم چرا با اینکه اینجا ایرانه اما سر برهنه
عکس میگیرند!
خدا عاقبت هممونو به خیر کنه.
بالاخره تموم عکسهاي لازمو گرفتند که استاد چند
بار دست زد.
-عالی بود... خب دوستان خسته نباشید، کارمون تموم شد.
صداي دست و سوت اوج گرفت.
ساناز با هیجان دستی زد و به طرف استاد رفت.
-آقا مهرداد؟
خواست از کنارم رد بشه که سریع کفشمو درآوردم
و جلوي پاش انداختم که ندیدش و با اون کفش
پاشنه بلند نازکش با جیغ و با صورت افتاد زمین که
بعضیها هینی کشیدند و بعضیها آروم خندیدند.
سریع کفشمو برداشتم و پام کردم.
استاد به سمتش رفت و کمک کرد که بلند بشه.
دختره درحالی که معلوم بود حسابی دردش گرفته.
گفت: خوبم خوبم.
با حرص به استاد نگاه کردم.
براي چی تو بلندش میکنی؟
-برید تو خونه استراحت کنید.
بعد رو به عدهاي که میخندیدند نگاه تندي انداخت
که حساب کار دستشون اومد و پراکنده شدند.
ساناز لنگون به کمک خانم عسکري به سمت
ساختمون رفت.
چهرهاي به خودم گرفتم که انگار دلم به حالش
سوخته.
-حتما پاش به سنگی چیزی خورده بیچاره.
خندون بهم نگاه کرد و دستهاشو کوتاه از هم باز کرد.
-کدوم سنگ مطهره؟ اون سنگو بهم نشون بده.
بهش نزدیکتر شدم و شونهاي بالا انداختم.
-من از کجا باید بدونم کدوم سنگ جناب رئیس؟ به باغبونتون بگید که اگه سنگی چیزي هست
تمیزشون کنه.
دستهاشو داخل جیبهاش برد و سعی کرد نخنده.
از کنارش رد شدم و از خنک شدن دلم لبخند
عمیقی زدم.
آخیش، جیگرم حال اومد، کل حرصم خالی شد.
خداروشکر لادن نیست وگرنه میموندم چیکار به
سر هردوتاشون بیارم.
*****
شب شده بود و همه هم بعد از خوردن شام رفع
زحمت کرده بودند.
منم که استاد هنوز بهم نگفته بود برم پس اینجا
موندم، بیشترشم بخاطر دختره سانازه که هنوز
اینجاست و نرفته.
معلوم نیست چه فکر شومی توي سرشه.
وارد حیاط شدم و کیفمو برداشتم.
خواستم داخل برم اما با شنیدن صداي ساناز
اخمهام در هم رفت
-'واي خیلی هیجان زدم، زودتر میخوام لذت باهاش بودنو حس کنم.
خون جلوي چشمهامو گرفت.
دخترهی هرزه!
حس کردم داره این سمت میاد.
سریع وارد خونه شدم.
با اینکه به خواستت نمیرسی اما اینجا میمونم تا
حتی دستت به استادم نخوره.
وارد هال شدم.
خدمتکار داشت ظرفها رو میشست و استاد هم
قطعا طبقهی بالا رفته بود حموم.
ساناز وارد شد که با دیدنم ابروهاشو بالا انداخت.
-تو هنوز نرفتی؟
-داشتم دنبال گوشیم میگشتم.
دست به سینه گفت: که اینطور.
لبخندي زد.
-اگه پیداش کردي زود برو عسلم حتما خستهاي.
بعد از کنارم رد شد که صورتم جمع شد.
عسلم!
رو به خدمتکار گفت: لطفا یه آب سبزیجات واسم
درست کنید شبها عادت دارم که بخورم.
#پارت_۹۱
روي صندلی نشوندمش که چشم غرهاي بهم رفت و
دستی توي موهاش کشید.
من نمیدونم چرا با اینکه اینجا ایرانه اما سر برهنه
عکس میگیرند!
خدا عاقبت هممونو به خیر کنه.
بالاخره تموم عکسهاي لازمو گرفتند که استاد چند
بار دست زد.
-عالی بود... خب دوستان خسته نباشید، کارمون تموم شد.
صداي دست و سوت اوج گرفت.
ساناز با هیجان دستی زد و به طرف استاد رفت.
-آقا مهرداد؟
خواست از کنارم رد بشه که سریع کفشمو درآوردم
و جلوي پاش انداختم که ندیدش و با اون کفش
پاشنه بلند نازکش با جیغ و با صورت افتاد زمین که
بعضیها هینی کشیدند و بعضیها آروم خندیدند.
سریع کفشمو برداشتم و پام کردم.
استاد به سمتش رفت و کمک کرد که بلند بشه.
دختره درحالی که معلوم بود حسابی دردش گرفته.
گفت: خوبم خوبم.
با حرص به استاد نگاه کردم.
براي چی تو بلندش میکنی؟
-برید تو خونه استراحت کنید.
بعد رو به عدهاي که میخندیدند نگاه تندي انداخت
که حساب کار دستشون اومد و پراکنده شدند.
ساناز لنگون به کمک خانم عسکري به سمت
ساختمون رفت.
چهرهاي به خودم گرفتم که انگار دلم به حالش
سوخته.
-حتما پاش به سنگی چیزی خورده بیچاره.
خندون بهم نگاه کرد و دستهاشو کوتاه از هم باز کرد.
-کدوم سنگ مطهره؟ اون سنگو بهم نشون بده.
بهش نزدیکتر شدم و شونهاي بالا انداختم.
-من از کجا باید بدونم کدوم سنگ جناب رئیس؟ به باغبونتون بگید که اگه سنگی چیزي هست
تمیزشون کنه.
دستهاشو داخل جیبهاش برد و سعی کرد نخنده.
از کنارش رد شدم و از خنک شدن دلم لبخند
عمیقی زدم.
آخیش، جیگرم حال اومد، کل حرصم خالی شد.
خداروشکر لادن نیست وگرنه میموندم چیکار به
سر هردوتاشون بیارم.
*****
شب شده بود و همه هم بعد از خوردن شام رفع
زحمت کرده بودند.
منم که استاد هنوز بهم نگفته بود برم پس اینجا
موندم، بیشترشم بخاطر دختره سانازه که هنوز
اینجاست و نرفته.
معلوم نیست چه فکر شومی توي سرشه.
وارد حیاط شدم و کیفمو برداشتم.
خواستم داخل برم اما با شنیدن صداي ساناز
اخمهام در هم رفت
-'واي خیلی هیجان زدم، زودتر میخوام لذت باهاش بودنو حس کنم.
خون جلوي چشمهامو گرفت.
دخترهی هرزه!
حس کردم داره این سمت میاد.
سریع وارد خونه شدم.
با اینکه به خواستت نمیرسی اما اینجا میمونم تا
حتی دستت به استادم نخوره.
وارد هال شدم.
خدمتکار داشت ظرفها رو میشست و استاد هم
قطعا طبقهی بالا رفته بود حموم.
ساناز وارد شد که با دیدنم ابروهاشو بالا انداخت.
-تو هنوز نرفتی؟
-داشتم دنبال گوشیم میگشتم.
دست به سینه گفت: که اینطور.
لبخندي زد.
-اگه پیداش کردي زود برو عسلم حتما خستهاي.
بعد از کنارم رد شد که صورتم جمع شد.
عسلم!
رو به خدمتکار گفت: لطفا یه آب سبزیجات واسم
درست کنید شبها عادت دارم که بخورم.
۸۰۷
۲۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.