خوابش نبردخاطره ها را قطار کرد

خوابش نبرد...خاطره ها را قطار کرد
حالش دوباره بد شد و از خود فرار کرد

پاشد کنار پنجره...خود را به کوچه ريخت
آتش گرفته بود...خودش را مهار کرد

آمد کنار قوري سردي که سال ها...
يک چاي تلخ ريخت کمي زهر مار کرد

فحشي نثار پنجره...مشتي نثار ميز...
لعنت به آن شبي که دلش را قمار کرد

حس کرد اين که بايد از اين شهر دور شد
مشتي کتاب و خاطره در کوله بار کرد

شاعر...هوايي غزلي عاشقانه بود
خود را قطار کرد و خودش را سوار کرد...!

#اصغر_معاذی
دیدگاه ها (۱)

چند روزی است که تنها به تو می اندیشماز خودم غافلم اما به تو ...

اى كاش كه مهتاب شبم روى تو باشدظلمتكده ام سلسله موى تو باشدم...

هر چقدر این روزها دستان من تنهاترندچشم‌هایت شب به شب زیباتر ...

یک نفــر پیدا شـــده این دفتــرم را میخرداشک و آهـم را ببین ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط