پارت صدو چهارده...
#پارت صدو چهارده...
#جانان...
کارن: وای به حالت جانان از کنار من جم بخوری..
من: من میخوام برقصم خوب..
کارن: لازم نکرده به موقعش خودم واسه رقص میفرستمت...
بعدم تو از کنار من جم بخور تا من تو رو بکشم...
من: اه زد حال خوب باشه....
خون خون رو میخورد دلم میخواست خرخره ش رو ریش ریش کنم خوب من پیش توی بمونم چی کار...
مراسم ساعت هشت شروع میشد و الان ساعت 7/15بود اونجا پشت یه میز نشسته واسه خودم اطراف رو دید میزدم...
کارن هم کمی اون ور تر داشت با سر خدمتکارا صحبت میکرد...
نمیدونم چقد گذشته بود که مهمون ها شروع کردن اومدن همین جوری داشت اضافه میشدن کارن اومد سمت و گفت:
پاشو دنبالم بیا...
حرصی بلند شدم دنبالش رفتم هر چند دقبقه میایستاد خوشامد میگفت به مهمونا دیگه بیشتر مهمون ها اومده بودن منم داشتم با کارین واسه خودمون مهمون ها رو انالیز میکردیم که کامین ترانه اومدن خیلی خوب شده بودن واقعا کنار هم بعد از کلی دنگ و فنگ نشستن و موسیقی شروع شد بعضی ها واسه خودشون وسط بود و یقیه هم گرم صحبت دلم میخواست برم وسط قر تو کمرم موج مکزیکی میرفت نگاهی به کارت انداختم که گرم حرف با طرف مقابلش بود ک اومد جیم شم که اقا فهمید و مچ بدبختم رو محکم چسبید...
اخ خدا من چی کار کنم خوب...
داشتم تقلا میکردم مچ دستم رو از دستش در بیارم که با صدای سلام کسی توجهم جلب شد...
طرف: به به اقا کارن خوب هستین مبارک باشه ایشالا برای مراسم خودت دعوتمون کنی اقا...
نگاهی بهش کرد ادم خوشگلی بود ولی چشماش ادم رو میترسوند از هیزی زیاد...
دختری که بازوش رو گرفته بود به سمت کارن دست دارز کرد و با عشوه و ناز حال به هم زنی گفت:
سلام کارن جون ...مبارک باشه واقعا خوشحال شدم بابت دعوتت عزیرم...
کارن: سلام خوب هستین ممنون اومدین ...
اینا رو با یه تنفر و سردی زیاد میگفت...
سورین: اوه ممنون واقعا مجلس خوبی دارین ...
بعد انگار یهو متوجه من شده باشه گفت:
داداش معرفی نمیکنی این لیدی زیبا رو رو به ما...
کارن دستش رو مشت کرد ولی با اون حال گفت:
دست خانوادگی ما هستن جانان جان...
کپ کردم این چی گفت دوست خانوادگی....
دختره یه چشم غره برام رفت وا این چشه مردم دیوونه هستنا....
سورین: اوه خدای من...
بعدش دستش رو به طرفم دراز کرد و گفت:
من سورین هستم افتخار اشنایی میدین...
نگاهی به دست های مشت کرده کارن انداختم اوه خدا ترسیدم ازش بخاطر همین گفتم:
ممنون واقعا از تعریفتون ولی باید بگم ببخشید این افتخار نسیبتون نمیشع....
پسره خنده زشتی کرد و گفت:
اوه خدا ی من شما واقعا یه لیدی جسور هستین کسی تا حالا این طوری با من حرف نزده بود...
کارن: سورین سویل بشینین از خودتون پزیرایی کنید ببخشید من باید برم برای خوشامد گویی به بقیه...
سورین : میشه این لیدی روبه من قرض بدی...
دختره: میخوای..
#جانان...
کارن: وای به حالت جانان از کنار من جم بخوری..
من: من میخوام برقصم خوب..
کارن: لازم نکرده به موقعش خودم واسه رقص میفرستمت...
بعدم تو از کنار من جم بخور تا من تو رو بکشم...
من: اه زد حال خوب باشه....
خون خون رو میخورد دلم میخواست خرخره ش رو ریش ریش کنم خوب من پیش توی بمونم چی کار...
مراسم ساعت هشت شروع میشد و الان ساعت 7/15بود اونجا پشت یه میز نشسته واسه خودم اطراف رو دید میزدم...
کارن هم کمی اون ور تر داشت با سر خدمتکارا صحبت میکرد...
نمیدونم چقد گذشته بود که مهمون ها شروع کردن اومدن همین جوری داشت اضافه میشدن کارن اومد سمت و گفت:
پاشو دنبالم بیا...
حرصی بلند شدم دنبالش رفتم هر چند دقبقه میایستاد خوشامد میگفت به مهمونا دیگه بیشتر مهمون ها اومده بودن منم داشتم با کارین واسه خودمون مهمون ها رو انالیز میکردیم که کامین ترانه اومدن خیلی خوب شده بودن واقعا کنار هم بعد از کلی دنگ و فنگ نشستن و موسیقی شروع شد بعضی ها واسه خودشون وسط بود و یقیه هم گرم صحبت دلم میخواست برم وسط قر تو کمرم موج مکزیکی میرفت نگاهی به کارت انداختم که گرم حرف با طرف مقابلش بود ک اومد جیم شم که اقا فهمید و مچ بدبختم رو محکم چسبید...
اخ خدا من چی کار کنم خوب...
داشتم تقلا میکردم مچ دستم رو از دستش در بیارم که با صدای سلام کسی توجهم جلب شد...
طرف: به به اقا کارن خوب هستین مبارک باشه ایشالا برای مراسم خودت دعوتمون کنی اقا...
نگاهی بهش کرد ادم خوشگلی بود ولی چشماش ادم رو میترسوند از هیزی زیاد...
دختری که بازوش رو گرفته بود به سمت کارن دست دارز کرد و با عشوه و ناز حال به هم زنی گفت:
سلام کارن جون ...مبارک باشه واقعا خوشحال شدم بابت دعوتت عزیرم...
کارن: سلام خوب هستین ممنون اومدین ...
اینا رو با یه تنفر و سردی زیاد میگفت...
سورین: اوه ممنون واقعا مجلس خوبی دارین ...
بعد انگار یهو متوجه من شده باشه گفت:
داداش معرفی نمیکنی این لیدی زیبا رو رو به ما...
کارن دستش رو مشت کرد ولی با اون حال گفت:
دست خانوادگی ما هستن جانان جان...
کپ کردم این چی گفت دوست خانوادگی....
دختره یه چشم غره برام رفت وا این چشه مردم دیوونه هستنا....
سورین: اوه خدای من...
بعدش دستش رو به طرفم دراز کرد و گفت:
من سورین هستم افتخار اشنایی میدین...
نگاهی به دست های مشت کرده کارن انداختم اوه خدا ترسیدم ازش بخاطر همین گفتم:
ممنون واقعا از تعریفتون ولی باید بگم ببخشید این افتخار نسیبتون نمیشع....
پسره خنده زشتی کرد و گفت:
اوه خدا ی من شما واقعا یه لیدی جسور هستین کسی تا حالا این طوری با من حرف نزده بود...
کارن: سورین سویل بشینین از خودتون پزیرایی کنید ببخشید من باید برم برای خوشامد گویی به بقیه...
سورین : میشه این لیدی روبه من قرض بدی...
دختره: میخوای..
۹.۴k
۱۲ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.