بادیگارد من
𝐌𝐲 𝐁𝐨𝐝𝐲𝐠𝐮𝐚𝐫𝐝
(𝐏𝐚𝐫𝐭 40)
یونا: نکن اینکارارو با خودت.... بلند شد بریم صورتتو آب بزن.... فردا میخوای بری برای عکس برداری.... چشمات پف میکنه ... گریه نکن با گریه چیزی درست نمیشه... پاشو بریم صورتتو آب بزن.... یه چیزی بخور
ات: ( کم کم اروم شد و از بغل یونا اومد بیرون و اشکاشو پاک کرد) ب... باشه
یونا: اون نگرانته.... امروز از من پرسید از چیزی یا کاری ناراحتی یا نه....
ات: منظورت از این حرفا چیه
یونا: منظورم اینه که اون به فکرت هستش
بهت اهمیت میده
مگه نمیبینی با دخترا حتی با من چقد جدی و سرد رفتار میکنه؟ آیا با توعم اینجوریه؟
ات: ن.... نه
یونا: خب پس دیدی براش مهمی
نگران نباش قبل اینکه بره بهش میگی دوسش داری... اینو بهش بگی مگه ولت میکنه؟
ات: اصلا از کجا معلوم منو دوست داره... از کجا معلوم بمونه ها؟!
یونا: اخه خره من دوساعته چی دارم میگم بهت
وقتی میگم براش مهمی و بهت اهمیت میده بدون شک اونم دوست داره.... سعی دارم اینو بهت بفهمونم مگه میره تو مخت اخه تو دختر
ات: ( سرشو انداخت پایین) من نمیتونم بهش بگم
یونا: میتونی خب میتونیییی ( صورت ات قاب کرد) انقد گریه نکن که بنظرش ضعیف بیای تو باید قوی باشی... میدونم احساساتی هستی ولی هر چیزی ام اندازه ی خودشو داره
انقد منفی فک نکن مثبت فک کن... بگو با خودت من میتونم.... باشه؟ بگووو ( کمی داد)
ات: م... من م... میتونم
یونا: بلندتر تو میتونیییی
ات: من میتونمممم ( کمی داد)
یونا: افرین همینه حالا بلند شو برو صورتتو بشور به منم یه لباس راحتی بده....
ات: باشه ... ممنونم یونا ( بغلش کرد)
یونا: ( متقابل بغلش کرد و لبخند زد) خببب من گشنمه بیا پایین واسه خودمون ناهار درست کنیم
ات: خخخ شکمو.... باشه
یونا: من شکمو ام یا تووو؟! ( تعجب)
ات: خب در مقایسه با من ، من شکمو ترم😂
یونا: حالا شد😂
(تق تق)
یونا: حتما عشقته ات
ات: وای نه بگو من نیستم خوابم اصلا چمیدونم بگو مردم ( رفت زیر پتو)
یونا: وای ات دوباره شروع نکن ( یدونه زد تو سرش و پتو رو از رو ات کشید کنار و رفت در رو باز کرد)
ذهن ات: وای یونا نههه
..
تهیونگ: ات حالش خوبه؟
یونا: بفرمایید خودتون ببینید من برم دستشویی ( لبخند زد و از کنار تهیونگ رد شد و رفت)
( تهیونگ رفت تو اتاق و در رو بست و نشست رو تخت کنار ات)
تهیونگ: خوبی؟
ات: ها اره ( سرش پایین بود)
تهیونگ: چرا دیشب رو سرامیک خوابیده بودی؟ تو اون سرما؟
ات: خب دیشب خیلی خوابم میومد برای همین همونجا خوابم برد
تهیونگ: اونم رو سرامیک اخه؟!
ات: اوهوم
تهیونگ: ببینمت...
ات: ( سرشو اورد بالا و تو چشمای مشکی تهیونگ غرق شد)
(𝐏𝐚𝐫𝐭 40)
یونا: نکن اینکارارو با خودت.... بلند شد بریم صورتتو آب بزن.... فردا میخوای بری برای عکس برداری.... چشمات پف میکنه ... گریه نکن با گریه چیزی درست نمیشه... پاشو بریم صورتتو آب بزن.... یه چیزی بخور
ات: ( کم کم اروم شد و از بغل یونا اومد بیرون و اشکاشو پاک کرد) ب... باشه
یونا: اون نگرانته.... امروز از من پرسید از چیزی یا کاری ناراحتی یا نه....
ات: منظورت از این حرفا چیه
یونا: منظورم اینه که اون به فکرت هستش
بهت اهمیت میده
مگه نمیبینی با دخترا حتی با من چقد جدی و سرد رفتار میکنه؟ آیا با توعم اینجوریه؟
ات: ن.... نه
یونا: خب پس دیدی براش مهمی
نگران نباش قبل اینکه بره بهش میگی دوسش داری... اینو بهش بگی مگه ولت میکنه؟
ات: اصلا از کجا معلوم منو دوست داره... از کجا معلوم بمونه ها؟!
یونا: اخه خره من دوساعته چی دارم میگم بهت
وقتی میگم براش مهمی و بهت اهمیت میده بدون شک اونم دوست داره.... سعی دارم اینو بهت بفهمونم مگه میره تو مخت اخه تو دختر
ات: ( سرشو انداخت پایین) من نمیتونم بهش بگم
یونا: میتونی خب میتونیییی ( صورت ات قاب کرد) انقد گریه نکن که بنظرش ضعیف بیای تو باید قوی باشی... میدونم احساساتی هستی ولی هر چیزی ام اندازه ی خودشو داره
انقد منفی فک نکن مثبت فک کن... بگو با خودت من میتونم.... باشه؟ بگووو ( کمی داد)
ات: م... من م... میتونم
یونا: بلندتر تو میتونیییی
ات: من میتونمممم ( کمی داد)
یونا: افرین همینه حالا بلند شو برو صورتتو بشور به منم یه لباس راحتی بده....
ات: باشه ... ممنونم یونا ( بغلش کرد)
یونا: ( متقابل بغلش کرد و لبخند زد) خببب من گشنمه بیا پایین واسه خودمون ناهار درست کنیم
ات: خخخ شکمو.... باشه
یونا: من شکمو ام یا تووو؟! ( تعجب)
ات: خب در مقایسه با من ، من شکمو ترم😂
یونا: حالا شد😂
(تق تق)
یونا: حتما عشقته ات
ات: وای نه بگو من نیستم خوابم اصلا چمیدونم بگو مردم ( رفت زیر پتو)
یونا: وای ات دوباره شروع نکن ( یدونه زد تو سرش و پتو رو از رو ات کشید کنار و رفت در رو باز کرد)
ذهن ات: وای یونا نههه
..
تهیونگ: ات حالش خوبه؟
یونا: بفرمایید خودتون ببینید من برم دستشویی ( لبخند زد و از کنار تهیونگ رد شد و رفت)
( تهیونگ رفت تو اتاق و در رو بست و نشست رو تخت کنار ات)
تهیونگ: خوبی؟
ات: ها اره ( سرش پایین بود)
تهیونگ: چرا دیشب رو سرامیک خوابیده بودی؟ تو اون سرما؟
ات: خب دیشب خیلی خوابم میومد برای همین همونجا خوابم برد
تهیونگ: اونم رو سرامیک اخه؟!
ات: اوهوم
تهیونگ: ببینمت...
ات: ( سرشو اورد بالا و تو چشمای مشکی تهیونگ غرق شد)
۴.۳k
۱۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.