عشق اغیشته به خون
عشق اغیشته به خون )
پارت ۱۸۲
جیمین در حال سخت و جدی حرف زدن بود ولی با دیدن میونشی که دست جان رو گرفته در حال رفتن .. اخم کرد و حرفش اتمام یافت .. ایستاد و صبر کردن نه عیب بود نه هم گناه .. باعث دلخور شدن هم میشد نه رکم بلکه زیاد ..
ヾ(˙❥˙)ノヾ(˙❥˙)ノヾ(˙❥˙)ノ
تهیونگ بسیار آرام دختر وزن کم را روی تخت گذاشت بسبار آرام تا جایی که حتی لحظه ای مین جی از خواب شیرینیش بیدار نشد نرم سمت چکمه هایش خم شد و زیپش را کشید و از پاش بیرون آورد با حرکت آرام روی زمین گذاشت آن یکی را هم همان گونه ، دستش را نرم رو یرون پاش کشید لبخند خبیثی رو لباش نشست
ملافه را روی پاهایش تا شکمش کشید سپس لبه تخت نشست موهایش را نرم به دست گرفت و بو کشید ، آه ای زیر لبی گفت چون آن مو ها به شدت بوی خوش و گرم را میداد نفس تو سینه اش حفظ شد بی تاقت و نفس گیر ... خم شد و نرم لب مین جی را بوسید .. پر از عطش و عشق بوسه ای پر از عشق و محبت ای که رو. لب قرمز مانند مین جی گذاشت متوجه این محبت ای که بهش میداد نبود .. چون تنها افکار بزرگش زنش بود نه چیزی دیگری نه عشق .. بلکه یک همسر و شوهر... همین
ლ(´ ❥ `ლ)ლ(´ ❥ `ლ)ლ(´ ❥ `ლ)ლ(
شب شد یک ای پر از سورپرایز دیگری .. عمارت پارک مثل همیشه ریلکس و با لوکس بودنش خود بروز بدون را داشت .. کله عمارت با طرح بسیار سیاهی پوشیده شده بود .. تمام آن مهمان ها مدل لباس خواستی داشتند یک طرف بسیار مشکی مانند زردی طلایی که نصف لباس داشت .. یک طرف پای زنان نمایانی داشتند .. این لباس از شرکت به همه مهمانان فرستاده شده بود ....
جیمین اصلا هیچ دیداری بعد از رستوران با میونشی نداشت .. و میونشی ای که حالا به شدت ناراحت جلو پنجره ایستاده بود عمیق غرق افکارش .. هر گاهی یک نفس عمیقی میکشید .. وجودش فقد یک ناراحتی برای خودش بود .. حتی جیمین کله امروز در حالی که در عمارت بود برای دیدن میونشی نیومد..
در باز شد باعث خراب شدن افکارش شد آروم سمت در چرخید ..
جان مثل همیشه کت شلوار مشکی و هودی مشکی ای... موهای ریخته شده روی پیشانی اش .. میونشی لبخند غمگینی زد روی پاس نشست جان جلوش ایستاد و آورم با خنده گفت: سلام زن دایی
میونشی : سلام جانم ...
جان آورم تر گفت : زن دایی چرا نمیای پایین همه مهمونا اومدن
میونشی : میام عزیرم ..
جان دست میونشی را گرفت و آروم گفت : چرا ناراحتی ؟
میونشی لبخند بیحالی زد سپس از روی زمین بلند شد دامنش را کمی تکون داد تا حالت دامن را درست کند .. : نه خوبم .. ناراحت نیستم
جان : فکردی من نمیفهمم خوبم میفهم امروز شنیدم که اون خانما چی بهت گفت
پارت ۱۸۲
جیمین در حال سخت و جدی حرف زدن بود ولی با دیدن میونشی که دست جان رو گرفته در حال رفتن .. اخم کرد و حرفش اتمام یافت .. ایستاد و صبر کردن نه عیب بود نه هم گناه .. باعث دلخور شدن هم میشد نه رکم بلکه زیاد ..
ヾ(˙❥˙)ノヾ(˙❥˙)ノヾ(˙❥˙)ノ
تهیونگ بسیار آرام دختر وزن کم را روی تخت گذاشت بسبار آرام تا جایی که حتی لحظه ای مین جی از خواب شیرینیش بیدار نشد نرم سمت چکمه هایش خم شد و زیپش را کشید و از پاش بیرون آورد با حرکت آرام روی زمین گذاشت آن یکی را هم همان گونه ، دستش را نرم رو یرون پاش کشید لبخند خبیثی رو لباش نشست
ملافه را روی پاهایش تا شکمش کشید سپس لبه تخت نشست موهایش را نرم به دست گرفت و بو کشید ، آه ای زیر لبی گفت چون آن مو ها به شدت بوی خوش و گرم را میداد نفس تو سینه اش حفظ شد بی تاقت و نفس گیر ... خم شد و نرم لب مین جی را بوسید .. پر از عطش و عشق بوسه ای پر از عشق و محبت ای که رو. لب قرمز مانند مین جی گذاشت متوجه این محبت ای که بهش میداد نبود .. چون تنها افکار بزرگش زنش بود نه چیزی دیگری نه عشق .. بلکه یک همسر و شوهر... همین
ლ(´ ❥ `ლ)ლ(´ ❥ `ლ)ლ(´ ❥ `ლ)ლ(
شب شد یک ای پر از سورپرایز دیگری .. عمارت پارک مثل همیشه ریلکس و با لوکس بودنش خود بروز بدون را داشت .. کله عمارت با طرح بسیار سیاهی پوشیده شده بود .. تمام آن مهمان ها مدل لباس خواستی داشتند یک طرف بسیار مشکی مانند زردی طلایی که نصف لباس داشت .. یک طرف پای زنان نمایانی داشتند .. این لباس از شرکت به همه مهمانان فرستاده شده بود ....
جیمین اصلا هیچ دیداری بعد از رستوران با میونشی نداشت .. و میونشی ای که حالا به شدت ناراحت جلو پنجره ایستاده بود عمیق غرق افکارش .. هر گاهی یک نفس عمیقی میکشید .. وجودش فقد یک ناراحتی برای خودش بود .. حتی جیمین کله امروز در حالی که در عمارت بود برای دیدن میونشی نیومد..
در باز شد باعث خراب شدن افکارش شد آروم سمت در چرخید ..
جان مثل همیشه کت شلوار مشکی و هودی مشکی ای... موهای ریخته شده روی پیشانی اش .. میونشی لبخند غمگینی زد روی پاس نشست جان جلوش ایستاد و آورم با خنده گفت: سلام زن دایی
میونشی : سلام جانم ...
جان آورم تر گفت : زن دایی چرا نمیای پایین همه مهمونا اومدن
میونشی : میام عزیرم ..
جان دست میونشی را گرفت و آروم گفت : چرا ناراحتی ؟
میونشی لبخند بیحالی زد سپس از روی زمین بلند شد دامنش را کمی تکون داد تا حالت دامن را درست کند .. : نه خوبم .. ناراحت نیستم
جان : فکردی من نمیفهمم خوبم میفهم امروز شنیدم که اون خانما چی بهت گفت
- ۵۸۷
- ۰۸ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط