دوست برادرم پارت64
جیمین ماشین رو جلو ویلا جین نگه داشت ...میسو همین که دست برد تا در رو باز کنه و پیاده بشه جیمین دست روی دستش گذاشت و گفت
جیمین:یکم صبر کن
وبعد دست بد داخل جیبش و دست بند های ستی که خریده بود رو بیرون اورد و با لبخند دستبندی که ماه روش بود رو طرف میسو گرفت و خواست دور دستش ببنده که میسو گفت
میسو:این الان چیه!؟
جیمین با لبخند گفت
جیمین:این فقط یه هدیه ست
میسو دست بند رو از دستش بیرون اورد و داد به جیمین و بعد گفت
میسو:میدونی چیه جیمین!!
اگه میخوای با خریدن این هدیه ها یا حرف های پر زرق و برق منو برگردونی به اون زمان ....باید بگم در اشتباهی !!
جیمین ناراحت نگاهش کرد و گفت
جیمین:میسو!...من دارم سعی میکنم برات جبران کنم اما تو داری جلوم رو میگیری!!
میسو عصبی صداش رو یکم بالا برد و گفت
میسو:بله چون دیگه تو رو نمیخوام!!
تو خیلی راحت یادت رفت که منو فریب دادی فقط برای فراموش کردن یه ز*ن بی*حیا دیگه...و ازم سو*استفاده کردی...از اینکه طوری رفتار میکنی که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده....عصبیم میکنی...پس لطفاً بس کن...!!
وبعد بدون اینکه فرست حرف دیگه ای رو به جیمین بده عصبی پیاده شد و سمت خونه رفت
جیمین دلشکسته خیره دستبند های داخل دستش شد و با بغض نفسش رو بیرون داد دستش رو فرمون سفت شد و سرش رو روش گزاشت اون نا امید نمی شد هرگز...!
بعد اینکه یکم اروم شد دست بند ها رو داخل جیبش برگردوند و پیاده شد و داخل رفت انگار جین و لانی رفته بودن اتاقشون از اونجای که اینجا سه اتاق داشت پس سمت اتاق خودش رفت و با بستن در اتاقش خسته رو تخت دراز کشید و خیره به سقف به اینده فکر میکرد ....از اینکه میسو اینطوری بهش بی توجهی میکرد و اون حرفا رو بهش زده بود حس بدی داشت...!!
جیمین:یکم صبر کن
وبعد دست بد داخل جیبش و دست بند های ستی که خریده بود رو بیرون اورد و با لبخند دستبندی که ماه روش بود رو طرف میسو گرفت و خواست دور دستش ببنده که میسو گفت
میسو:این الان چیه!؟
جیمین با لبخند گفت
جیمین:این فقط یه هدیه ست
میسو دست بند رو از دستش بیرون اورد و داد به جیمین و بعد گفت
میسو:میدونی چیه جیمین!!
اگه میخوای با خریدن این هدیه ها یا حرف های پر زرق و برق منو برگردونی به اون زمان ....باید بگم در اشتباهی !!
جیمین ناراحت نگاهش کرد و گفت
جیمین:میسو!...من دارم سعی میکنم برات جبران کنم اما تو داری جلوم رو میگیری!!
میسو عصبی صداش رو یکم بالا برد و گفت
میسو:بله چون دیگه تو رو نمیخوام!!
تو خیلی راحت یادت رفت که منو فریب دادی فقط برای فراموش کردن یه ز*ن بی*حیا دیگه...و ازم سو*استفاده کردی...از اینکه طوری رفتار میکنی که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده....عصبیم میکنی...پس لطفاً بس کن...!!
وبعد بدون اینکه فرست حرف دیگه ای رو به جیمین بده عصبی پیاده شد و سمت خونه رفت
جیمین دلشکسته خیره دستبند های داخل دستش شد و با بغض نفسش رو بیرون داد دستش رو فرمون سفت شد و سرش رو روش گزاشت اون نا امید نمی شد هرگز...!
بعد اینکه یکم اروم شد دست بند ها رو داخل جیبش برگردوند و پیاده شد و داخل رفت انگار جین و لانی رفته بودن اتاقشون از اونجای که اینجا سه اتاق داشت پس سمت اتاق خودش رفت و با بستن در اتاقش خسته رو تخت دراز کشید و خیره به سقف به اینده فکر میکرد ....از اینکه میسو اینطوری بهش بی توجهی میکرد و اون حرفا رو بهش زده بود حس بدی داشت...!!
۱۰.۱k
۲۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.