دوست برادرم پارت63
تو کل راه جیمین خودش رو به زور نگه داشته بود که چیزی نگه یا کاری نکنه چون وجود نحس یون وو اونو یاد اون روز میندازه که میخواست به میسو دست بزنه
میسو هم هی زیر لب چیزایی زمزمه میکرد که جیمین با اینکه میشنید اما متوجه نمیشد چی میگه انگار داشت با یه زبان دیگه چیزی میگفت اون تعجب می کرد که میسو میتونه چند زبان صحبت کنه ....بلا خره با صدای یون وو سکوت شکست و از فکر بیرون اومدن
یون وو:پس شما با هم قرار میزارید!
میسو جیمین نگاهی به هم انداختن هردو منتظر بودن یکی شون حرف بزنه و بالاخره جیمین به حرف اومد
جیمین:درسته....تو باهاش مشکلی داری یون وو؟
یون وو پوزخندی زد و گفت
یونوو:پس چی درباره دامی؟!....دامی عزیزتو چه زود فراموش کردی
جیمین عصبی گفت
جیمین:هر*زه ای رو نمیخوام که ز*یر همه بوده باشه
یون وو که منظور جیمین رو فهمید خجالت زده دیگه حرفی نزد...میسو نگاهی به جیمین انداخت که عصبی به جاده نگاه میکرد حقیقتا از این حرفش خوشش اومده بود لبخندی زد و به جلوش خیره شد تا وقتی که رسیدن...
همه پیاده شدن و جین و لانی دست تو دست هم جلو حرکت میکردن یون وو هم پشت شون حرکت میکرد و اطراف رو نگاه میکرد میسو هم با ذوق به وسایل زیبای بازارچه نگاه میکرد جیمین که شونه به شونه میسو راه میرفت با دیدن ذوق میسو با لبخند نگاهش میکرد یکم مکث کرد تا اون ها جلو تر برن و خودش کنار کشید و با انتخاب یه ست دستبند زوجی و خریدنش دوباره کنار میسو قرار گرفت میخواست وقتی رسیدن خونه بهش بده قطعا این اولین هدیه اش میشد ......خیلی جا ها پر از برف بود و مردم زیادی اونجا بودن قطعا به خاطر کریسمس اینقدر شلوغ بود
بعد گذراندن وقت خوشی باهم و با فرا رسیدن شب دیه همه عزم رفتن کردن و یونوو که خودش احساس کرده بود وجودش مزاحمه از همون جا از همه جداشد و رفت و بقیه هم به سمت ویلا حرکت کردن ...
میسو هم هی زیر لب چیزایی زمزمه میکرد که جیمین با اینکه میشنید اما متوجه نمیشد چی میگه انگار داشت با یه زبان دیگه چیزی میگفت اون تعجب می کرد که میسو میتونه چند زبان صحبت کنه ....بلا خره با صدای یون وو سکوت شکست و از فکر بیرون اومدن
یون وو:پس شما با هم قرار میزارید!
میسو جیمین نگاهی به هم انداختن هردو منتظر بودن یکی شون حرف بزنه و بالاخره جیمین به حرف اومد
جیمین:درسته....تو باهاش مشکلی داری یون وو؟
یون وو پوزخندی زد و گفت
یونوو:پس چی درباره دامی؟!....دامی عزیزتو چه زود فراموش کردی
جیمین عصبی گفت
جیمین:هر*زه ای رو نمیخوام که ز*یر همه بوده باشه
یون وو که منظور جیمین رو فهمید خجالت زده دیگه حرفی نزد...میسو نگاهی به جیمین انداخت که عصبی به جاده نگاه میکرد حقیقتا از این حرفش خوشش اومده بود لبخندی زد و به جلوش خیره شد تا وقتی که رسیدن...
همه پیاده شدن و جین و لانی دست تو دست هم جلو حرکت میکردن یون وو هم پشت شون حرکت میکرد و اطراف رو نگاه میکرد میسو هم با ذوق به وسایل زیبای بازارچه نگاه میکرد جیمین که شونه به شونه میسو راه میرفت با دیدن ذوق میسو با لبخند نگاهش میکرد یکم مکث کرد تا اون ها جلو تر برن و خودش کنار کشید و با انتخاب یه ست دستبند زوجی و خریدنش دوباره کنار میسو قرار گرفت میخواست وقتی رسیدن خونه بهش بده قطعا این اولین هدیه اش میشد ......خیلی جا ها پر از برف بود و مردم زیادی اونجا بودن قطعا به خاطر کریسمس اینقدر شلوغ بود
بعد گذراندن وقت خوشی باهم و با فرا رسیدن شب دیه همه عزم رفتن کردن و یونوو که خودش احساس کرده بود وجودش مزاحمه از همون جا از همه جداشد و رفت و بقیه هم به سمت ویلا حرکت کردن ...
۱۷.۳k
۲۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.