رمان فیک‹دریایی جادویی›🌊 𔘓
رمان فیک‹دریایی جادویی›🌊𔘓
پارت⁵³
𖧷┅┄┅┄┄┅𔘓┅┄┄┅┄┅𖧷
لرزش صدامو از بین بردم و گفتم: من از اولم عاشقت نبودم..
درونم اتیش به پا بود.
صورتش رنگ عوض کرد..چشماش دیگه اون قشنگی سابق و نداشت.
با یه صدای لرزون گفت:خیلی حرفه ای..بلدی دروغ بگی..!
بغضمو قورت دادم تا نفهمه دارم به خاطر تک تک حرفایی که بهش میزنم میمیرم..
بلند شدم و رفتم قفل در و باز کردم و زدم بیرون.
خودمو پرت کردم داخل خونه.
گریه کردم..
چرا باید به کسی که حاضرم براش بمیرم دروغ بگم؟چرا من نمیتونم اونو داشته باشم..
ناخونامو تو پوستم فرو میکردم.
از خودم بدم میومد که اون کلمات و به زبون اوردم.
الان راجب من چی فکر میکنه؟
انقد اعصابم خورد بود که محکم گلدون رو میز پرت کردم که شکست.
دوست داشتم انقد جیغ بکشم تا بمیرم.
بی حوصله سرمو گذاشتم روی مبل.
از این زندگی متنفرممممممم.
به ناچار کتابامو اوردم و مشغول مرور کردن شدم.
هنوز روز اولی درس داریم.
ادبیاتتتتت کوفتیییییی.
کتابارو زدم کنار و سرمو گذاشتم روی میز که خوابم برد.
بیدار شدم.ساعت پنج صبحه که.
نگاهی به خورده های شیشه روی زمین کردم.
دونه دونه جمع کردم.
باز تک تک حرفای دیروز یادم اومد..
با حرص چنگ زدم به شیشه ها و محکم پرتشون میکردم توی سینک.
توجه ی به خونی که از دستم میچکید نکردم.
جاروبرقی و اوردم و همه رو جمع کردم.
دستم تماش بریده بریده بود.
گاز استریل اوردم و دور دست راستم پیچوندم و بعد بستمش.
لباسامو پوشیدم و رفتم سمت دانشگاه.
سونا توی حیاط مشغول صحبت بود.
سونا: دستت چیشده نوران؟
من: برو بابا اصلا حوصله ندارم.
و از کنارش رد شدم و رفتم اونور تر نشستم.
باد سرد باعث میشد به خودم بلرزم.
سونا اومد پیشم.
سونا:خوبی؟
من: اره.
سونا: ولی من که نوران همیشگی رو نمیبینم.
از دست زمین و زمان اعصبانی بودم.
سونا: جان من، بگو چیشده؟
یه دفعه زدم زیر گریه.
من چجوری بهش بگم؟
بغلم کرد.
سونا: خواهری خودم..غصه نخور..
شاید تنها کسی بود که حتی تو بدترین شرایط میتونست ارومم کنه.
پارت⁵³
𖧷┅┄┅┄┄┅𔘓┅┄┄┅┄┅𖧷
لرزش صدامو از بین بردم و گفتم: من از اولم عاشقت نبودم..
درونم اتیش به پا بود.
صورتش رنگ عوض کرد..چشماش دیگه اون قشنگی سابق و نداشت.
با یه صدای لرزون گفت:خیلی حرفه ای..بلدی دروغ بگی..!
بغضمو قورت دادم تا نفهمه دارم به خاطر تک تک حرفایی که بهش میزنم میمیرم..
بلند شدم و رفتم قفل در و باز کردم و زدم بیرون.
خودمو پرت کردم داخل خونه.
گریه کردم..
چرا باید به کسی که حاضرم براش بمیرم دروغ بگم؟چرا من نمیتونم اونو داشته باشم..
ناخونامو تو پوستم فرو میکردم.
از خودم بدم میومد که اون کلمات و به زبون اوردم.
الان راجب من چی فکر میکنه؟
انقد اعصابم خورد بود که محکم گلدون رو میز پرت کردم که شکست.
دوست داشتم انقد جیغ بکشم تا بمیرم.
بی حوصله سرمو گذاشتم روی مبل.
از این زندگی متنفرممممممم.
به ناچار کتابامو اوردم و مشغول مرور کردن شدم.
هنوز روز اولی درس داریم.
ادبیاتتتتت کوفتیییییی.
کتابارو زدم کنار و سرمو گذاشتم روی میز که خوابم برد.
بیدار شدم.ساعت پنج صبحه که.
نگاهی به خورده های شیشه روی زمین کردم.
دونه دونه جمع کردم.
باز تک تک حرفای دیروز یادم اومد..
با حرص چنگ زدم به شیشه ها و محکم پرتشون میکردم توی سینک.
توجه ی به خونی که از دستم میچکید نکردم.
جاروبرقی و اوردم و همه رو جمع کردم.
دستم تماش بریده بریده بود.
گاز استریل اوردم و دور دست راستم پیچوندم و بعد بستمش.
لباسامو پوشیدم و رفتم سمت دانشگاه.
سونا توی حیاط مشغول صحبت بود.
سونا: دستت چیشده نوران؟
من: برو بابا اصلا حوصله ندارم.
و از کنارش رد شدم و رفتم اونور تر نشستم.
باد سرد باعث میشد به خودم بلرزم.
سونا اومد پیشم.
سونا:خوبی؟
من: اره.
سونا: ولی من که نوران همیشگی رو نمیبینم.
از دست زمین و زمان اعصبانی بودم.
سونا: جان من، بگو چیشده؟
یه دفعه زدم زیر گریه.
من چجوری بهش بگم؟
بغلم کرد.
سونا: خواهری خودم..غصه نخور..
شاید تنها کسی بود که حتی تو بدترین شرایط میتونست ارومم کنه.
۳.۷k
۲۴ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.