"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 1"
"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 1"
part: 1۶
"ویو نادیا"
_ چش نیست ، راضیه ...مگه نه دختر جون؟...اینجا بت بد میگذره؟
بهش نگاه کردم که از نگاهش معلوم بود فقط کافیه بگم ناراضیم که داستان درست کنه
جوابی ندادم
که اینبار تهیونگگفت:
_ اینجا باشه و بت بد نگذشته باشه؟
اون پسره دیوونه گفت:
_ مگه نمیدونی جونگکوک تازه برگشته ؟ وقت نکرده
حرفشو با لحن شیطون زد
ای وای اینجا چخبره؟
نگاهم بین تهیونگ و اون یکی گیج میچرخید که یه دفعه وقتی به جلوم نگام کردم که نگاه بی حس و سرد ارباب و رو خودم دیدم انگار با نگاه کردنم تو فکر بود
یکم نگاش برام سنگین بود
که به خودش امدو گفت :
_ خفه شید دیگه،چه بد بگذره چه خوش بگذره اون تا ابد اینجاست شاید ایم ابدش تا فردا بیشتر طول نکشه ، راضی بودن و نبودنش مهم نیست...
نبابا این کی باشه که بخواد تایین تکلیف کنه؟؟
با حرص جوابشو داد:
_ ببینم تو مگه خدایی؟ پسر پادشاهی؟ یا چی؟؟...چرا باید به حرف تو زندگیم بگذره!؟ .....
اون پسره و تهیونگ سری نگاه معتجبشونو از من گرفتن و به ارباب دادن ، انگار منتظر ری اکشنه چندا خوبی نبودن، به ارباب نگاه کردم که یکی از ابرو هاشو بالا داده بودو هبچ تغییری تو حالتش به کار نرفته بود ، سرد، و خشن عین همیشه
تهیونگ گفت:
_ جونگ.کو.....
ارباب وسط حرفش پریدو با داد بلندی گفت:
_ میخوای بدونی کیم هانننن؟
دروغ نیست بگم چهارستون بدnم لرزید
در ادامه گفت:
_ ببین جوجه خونگی، من خواستم که اینجا بمونی پس میمونی، من بخوامم میمیریی ولی پات از این خونه بیرون گذاشته نمیشههه( داد)
چرا انقدر لجباز شدم و نمیتونم تحمل کنم ؟:
_نمیخوامم،من از این خونه میرم هیچ غلطی نمیتونید بکنید
به سمت در خروجی رفتم و بازش کردم و به لافاصله هوایه سرد بهم بر خورد کرد ، حاظرم منجمد شم ولی اینجا نباشم
پامو از خونه بیرون گذاشتم و راه حیاط بلندو تا در خروجیش دنبال کردم
وسطایه راه دستم با شتاب و زور زیادی کشید شد که باعث شد بعد کشیده شدنم به اون چییز شوت یشم
یکم دقت کردم اون چییز نبود، اون کس ارباب رو مخ من بوداز بازو هامو خیلی محکم چنگ زد و تو صورتم داد زد:
_ کدوم قبرستونی میری؟ ...بچه جون داری اشتباه میری قبرستون واقعی این خونستتتت همین خراب شده که توشییی
نادیا: من میخوام از اینجا برمم....تو نمیتونی منو به زور اینجا نگه داری
بلند و ترسناک خنده مصنوعی کرد و گفت:
_ نمیتونم؟ ..جدی؟؟؟؟.
مچ دستم و کشید و ادامه داد:
_ بیا تشونت بدم
و دونبال خودش کشیدتم
دوباره منو وارد اون خونه کرد که تهبونگ و اون یکی یکم نزدیک تمدن و تهیونگ گعت:
_ جونگکوک اروم باش پسرر....
لحنش نگران بود
اون یکی نزدیک تر امد و گفت:
_ جونگکوک کجا میبریش؟ ...اذیتش نکن
با داد جونگکوک همه خفه شدن:
_ این برده خودمه به سمام مربوط نیست ، پس..
part: 1۶
"ویو نادیا"
_ چش نیست ، راضیه ...مگه نه دختر جون؟...اینجا بت بد میگذره؟
بهش نگاه کردم که از نگاهش معلوم بود فقط کافیه بگم ناراضیم که داستان درست کنه
جوابی ندادم
که اینبار تهیونگگفت:
_ اینجا باشه و بت بد نگذشته باشه؟
اون پسره دیوونه گفت:
_ مگه نمیدونی جونگکوک تازه برگشته ؟ وقت نکرده
حرفشو با لحن شیطون زد
ای وای اینجا چخبره؟
نگاهم بین تهیونگ و اون یکی گیج میچرخید که یه دفعه وقتی به جلوم نگام کردم که نگاه بی حس و سرد ارباب و رو خودم دیدم انگار با نگاه کردنم تو فکر بود
یکم نگاش برام سنگین بود
که به خودش امدو گفت :
_ خفه شید دیگه،چه بد بگذره چه خوش بگذره اون تا ابد اینجاست شاید ایم ابدش تا فردا بیشتر طول نکشه ، راضی بودن و نبودنش مهم نیست...
نبابا این کی باشه که بخواد تایین تکلیف کنه؟؟
با حرص جوابشو داد:
_ ببینم تو مگه خدایی؟ پسر پادشاهی؟ یا چی؟؟...چرا باید به حرف تو زندگیم بگذره!؟ .....
اون پسره و تهیونگ سری نگاه معتجبشونو از من گرفتن و به ارباب دادن ، انگار منتظر ری اکشنه چندا خوبی نبودن، به ارباب نگاه کردم که یکی از ابرو هاشو بالا داده بودو هبچ تغییری تو حالتش به کار نرفته بود ، سرد، و خشن عین همیشه
تهیونگ گفت:
_ جونگ.کو.....
ارباب وسط حرفش پریدو با داد بلندی گفت:
_ میخوای بدونی کیم هانننن؟
دروغ نیست بگم چهارستون بدnم لرزید
در ادامه گفت:
_ ببین جوجه خونگی، من خواستم که اینجا بمونی پس میمونی، من بخوامم میمیریی ولی پات از این خونه بیرون گذاشته نمیشههه( داد)
چرا انقدر لجباز شدم و نمیتونم تحمل کنم ؟:
_نمیخوامم،من از این خونه میرم هیچ غلطی نمیتونید بکنید
به سمت در خروجی رفتم و بازش کردم و به لافاصله هوایه سرد بهم بر خورد کرد ، حاظرم منجمد شم ولی اینجا نباشم
پامو از خونه بیرون گذاشتم و راه حیاط بلندو تا در خروجیش دنبال کردم
وسطایه راه دستم با شتاب و زور زیادی کشید شد که باعث شد بعد کشیده شدنم به اون چییز شوت یشم
یکم دقت کردم اون چییز نبود، اون کس ارباب رو مخ من بوداز بازو هامو خیلی محکم چنگ زد و تو صورتم داد زد:
_ کدوم قبرستونی میری؟ ...بچه جون داری اشتباه میری قبرستون واقعی این خونستتتت همین خراب شده که توشییی
نادیا: من میخوام از اینجا برمم....تو نمیتونی منو به زور اینجا نگه داری
بلند و ترسناک خنده مصنوعی کرد و گفت:
_ نمیتونم؟ ..جدی؟؟؟؟.
مچ دستم و کشید و ادامه داد:
_ بیا تشونت بدم
و دونبال خودش کشیدتم
دوباره منو وارد اون خونه کرد که تهبونگ و اون یکی یکم نزدیک تمدن و تهیونگ گعت:
_ جونگکوک اروم باش پسرر....
لحنش نگران بود
اون یکی نزدیک تر امد و گفت:
_ جونگکوک کجا میبریش؟ ...اذیتش نکن
با داد جونگکوک همه خفه شدن:
_ این برده خودمه به سمام مربوط نیست ، پس..
۳۵.۹k
۱۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.