"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 1"
"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 1"
part: 1۹
"ویو نادیا"
با حالت خیلی ترسناکی گفت:
_ کجا به سلامتی؟
منی که نفس کشیدن برام سخت شده بود چطوری جواب میدادم
نفسام کشیده و عمیق میشدن
به پش در تکیه دادم
و صدایه اجومایی که سعی داشت ارباب و راضی کنه تا درو باز کنه میومد
یه دفعه داد زد:
_ ها؟...
با دادش خودمو به در چسبوندم و با پشت دست بی جون به در کوبیدم
و اروم کلمه هاییو زم زمه کردم
این دفعه عصبی گفت:
_ لالیی؟
کلمه هاام هعی واضح تر میشدن :
_ لطفا...یک..ی کم...کم کنه
بلند زد زیر خنده و گفت:
_ کمک؟ ...الان فک کردی اونایی که پشت درن تبدیل میشن به فرشته نجاتت؟..نخیر...تو این دنیا هیچکی فرشته نیستت ، اوناییم که میبینی همش تظاهره، همشون یه مشت عوضین که پشت نقاباشون قایم شدن .....تو اینا جون بدی بمیری هم کسی نمیتونه کاری کنه
تمام حرفاشو نفس نفس زنان میگفت و یه دفعه صداش و بالا برد:
_ پس الکی کمک نخوااا.....فهمیدیی؟
چرا با تک تک داداش گریه هام بیشتر میشدو بیشتر دلم میخواست یکی منو نجات بده :
_ خواهش میکنم....بزار ..م.ممن ...از اینجا..برم
با تمام مظلومیت گفتم
یه دفعه از جاش بلند و گفت:
_ مگه نمیگم انقدر التماس ..
اینو گفت و اواژور کنار تخت برداشت و بخواطر کشیده شدنش سیمش درامد، و تنها روشنایی اتاق از بین رفت
با داد که بیشتر عربده بود ادامه داد:
_ ...نکن
وقتی اون اواژور به سمتم پرت شد تنها پییزی که به ذهنم رسید جیغ کشیدن بود ....
_________________
part: 1۹
"ویو نادیا"
با حالت خیلی ترسناکی گفت:
_ کجا به سلامتی؟
منی که نفس کشیدن برام سخت شده بود چطوری جواب میدادم
نفسام کشیده و عمیق میشدن
به پش در تکیه دادم
و صدایه اجومایی که سعی داشت ارباب و راضی کنه تا درو باز کنه میومد
یه دفعه داد زد:
_ ها؟...
با دادش خودمو به در چسبوندم و با پشت دست بی جون به در کوبیدم
و اروم کلمه هاییو زم زمه کردم
این دفعه عصبی گفت:
_ لالیی؟
کلمه هاام هعی واضح تر میشدن :
_ لطفا...یک..ی کم...کم کنه
بلند زد زیر خنده و گفت:
_ کمک؟ ...الان فک کردی اونایی که پشت درن تبدیل میشن به فرشته نجاتت؟..نخیر...تو این دنیا هیچکی فرشته نیستت ، اوناییم که میبینی همش تظاهره، همشون یه مشت عوضین که پشت نقاباشون قایم شدن .....تو اینا جون بدی بمیری هم کسی نمیتونه کاری کنه
تمام حرفاشو نفس نفس زنان میگفت و یه دفعه صداش و بالا برد:
_ پس الکی کمک نخوااا.....فهمیدیی؟
چرا با تک تک داداش گریه هام بیشتر میشدو بیشتر دلم میخواست یکی منو نجات بده :
_ خواهش میکنم....بزار ..م.ممن ...از اینجا..برم
با تمام مظلومیت گفتم
یه دفعه از جاش بلند و گفت:
_ مگه نمیگم انقدر التماس ..
اینو گفت و اواژور کنار تخت برداشت و بخواطر کشیده شدنش سیمش درامد، و تنها روشنایی اتاق از بین رفت
با داد که بیشتر عربده بود ادامه داد:
_ ...نکن
وقتی اون اواژور به سمتم پرت شد تنها پییزی که به ذهنم رسید جیغ کشیدن بود ....
_________________
۳۶.۲k
۲۱ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.