• Wild rose cabaret •
• Wild rose cabaret •
#part105
#diyana
چون دایی نا کنار ما نبودن مانی راحت حرفش رو زد
مانی: من اصن متوجه نشدما این دختر پدر مارو در میاورد الان باورم نمیشه عروسی کرده
میترا: آره دیانا اصن وقتی خاله گفت شوکه شدم
_اره منم اولا که فهمیدم شوکه شدم اینجوری بگم....
کل قضیه خودم و پانیذ رو براشون تعریف کردم یکم با جزئیات
میترا: یعنی میگی عاشق شدنشون از سر لجبازی بوده
اوهومی گفتم که میترا با ذوق گفت
میترا: واای مانی چقدر خوبه مگه نه مث فیلما ولی اینا یکم زود عمل کرد
مانی: چی بگم والا حالا کی میاد
_بهش میگم ، ولی این سری بریم بیرونی رستورانی چیزی خوبه
میترا: آره منم موافقم ، عشقم تو چی
مانی: اگه تو راحتی چشم میریم
سری تکون دادم و بلند شدم تا شام رو حاضر کنم....
#leoreza
سر میز بودیم و در سکوت غذا میخوردیم
خانم جون : چخبر بچها ، چرا زود رفتین شماها
پانیذ: ساعتای ۶ بود که رفتیم گفتیم سر راه وسایلی نیاز بود بگیریم
خانم جون : عیب نداره من براتون صبحونه آماده کرده بودم دوست داشتم بخورین بعد برین حالا ولشون کن بعد با هم حرف میزنیم
پانید مشکوک نگام کرد که چشم فشردم باز کردم
وقتی شام خوردیم تو سالن با پانیذ نشسته بودیم
پانیذ: یه چیزی بگم
سرم از گوشی بلند کردم و گذاشتم رو میز
_بگو چیشده
پانیذ: عجیب نبود ما دو تا رو با هم خواست
_چمیدونم الان میاد میفه....
پانیذ دستم رو گرفت گذاشت رو پاهاش
با چشای گشاد نگاش کردم
_چیکار میکنی
پانیذ: چته داره میاد
دیگه چیزی نگفتم همون لحظه خانم جون اومد کنارمون نشست
_اتفاقی افتاد که ...
خانم جون : نه
_پس چرا اینجاییم
خانم جون: راستش دلم میخواد زودتر بچه هاتون رو ببینم چیزه زیادی نیست که پسرم ، دلم نخواست فرانک بفهمه خیلی زود مخالفت میکرد
پانیذ لب تر کرد و گفت
پانیذ: نه چیزه زیادی نیست ولی بر ما که تازه ازدواج کردیم یه زوده
خانم جون: مشکلی که نداریم بچها ، بهتر رابطه تون بیشتر پایبند میشه شاید بی انصافی باشه در حق نگار ولی اونم قطع امید میکنه از رضا...
خواست حرف بزنه که بی هوا گفت
پانیذ: من مشکل دارم
واقعا هم جای تعجب داشت
خانم جون: چه مشکلی عزیزم
پانیذ با چشای درمونده نگام کرد که شونه ی بالا انداختم
و بعد دوباره به خانم جون نگاه کرد
پانیذ: اون شبی که شما پشت در بودین...
مکثی کرد میخواست لو بده همه چی رو نمیشه که
_عزیزم واقعا میخوای همه چی رو بگی
پانیذ: بگیم بهتره
و بعد ادامه داد
پانیذ: من ..من ترس از رابطه دارم نمیتونم اون شب هم وسط هاش بیهوش شدم از ترس نمیدونم چطور توضیح بدم ولی خانم جون من میترسم
نفس راحتی کشیدم واقعا فکر کردم همه چی رو میخواد بگه دختره ی سلیطه
خانم جون کنار پانیذ نشست و بغلش کرد.
#panleo
#mehrshad
#ardiya
#پانلئو
#محراشاد
#اردیا
#part105
#diyana
چون دایی نا کنار ما نبودن مانی راحت حرفش رو زد
مانی: من اصن متوجه نشدما این دختر پدر مارو در میاورد الان باورم نمیشه عروسی کرده
میترا: آره دیانا اصن وقتی خاله گفت شوکه شدم
_اره منم اولا که فهمیدم شوکه شدم اینجوری بگم....
کل قضیه خودم و پانیذ رو براشون تعریف کردم یکم با جزئیات
میترا: یعنی میگی عاشق شدنشون از سر لجبازی بوده
اوهومی گفتم که میترا با ذوق گفت
میترا: واای مانی چقدر خوبه مگه نه مث فیلما ولی اینا یکم زود عمل کرد
مانی: چی بگم والا حالا کی میاد
_بهش میگم ، ولی این سری بریم بیرونی رستورانی چیزی خوبه
میترا: آره منم موافقم ، عشقم تو چی
مانی: اگه تو راحتی چشم میریم
سری تکون دادم و بلند شدم تا شام رو حاضر کنم....
#leoreza
سر میز بودیم و در سکوت غذا میخوردیم
خانم جون : چخبر بچها ، چرا زود رفتین شماها
پانیذ: ساعتای ۶ بود که رفتیم گفتیم سر راه وسایلی نیاز بود بگیریم
خانم جون : عیب نداره من براتون صبحونه آماده کرده بودم دوست داشتم بخورین بعد برین حالا ولشون کن بعد با هم حرف میزنیم
پانید مشکوک نگام کرد که چشم فشردم باز کردم
وقتی شام خوردیم تو سالن با پانیذ نشسته بودیم
پانیذ: یه چیزی بگم
سرم از گوشی بلند کردم و گذاشتم رو میز
_بگو چیشده
پانیذ: عجیب نبود ما دو تا رو با هم خواست
_چمیدونم الان میاد میفه....
پانیذ دستم رو گرفت گذاشت رو پاهاش
با چشای گشاد نگاش کردم
_چیکار میکنی
پانیذ: چته داره میاد
دیگه چیزی نگفتم همون لحظه خانم جون اومد کنارمون نشست
_اتفاقی افتاد که ...
خانم جون : نه
_پس چرا اینجاییم
خانم جون: راستش دلم میخواد زودتر بچه هاتون رو ببینم چیزه زیادی نیست که پسرم ، دلم نخواست فرانک بفهمه خیلی زود مخالفت میکرد
پانیذ لب تر کرد و گفت
پانیذ: نه چیزه زیادی نیست ولی بر ما که تازه ازدواج کردیم یه زوده
خانم جون: مشکلی که نداریم بچها ، بهتر رابطه تون بیشتر پایبند میشه شاید بی انصافی باشه در حق نگار ولی اونم قطع امید میکنه از رضا...
خواست حرف بزنه که بی هوا گفت
پانیذ: من مشکل دارم
واقعا هم جای تعجب داشت
خانم جون: چه مشکلی عزیزم
پانیذ با چشای درمونده نگام کرد که شونه ی بالا انداختم
و بعد دوباره به خانم جون نگاه کرد
پانیذ: اون شبی که شما پشت در بودین...
مکثی کرد میخواست لو بده همه چی رو نمیشه که
_عزیزم واقعا میخوای همه چی رو بگی
پانیذ: بگیم بهتره
و بعد ادامه داد
پانیذ: من ..من ترس از رابطه دارم نمیتونم اون شب هم وسط هاش بیهوش شدم از ترس نمیدونم چطور توضیح بدم ولی خانم جون من میترسم
نفس راحتی کشیدم واقعا فکر کردم همه چی رو میخواد بگه دختره ی سلیطه
خانم جون کنار پانیذ نشست و بغلش کرد.
#panleo
#mehrshad
#ardiya
#پانلئو
#محراشاد
#اردیا
۶.۲k
۳۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.