¹⁶✨️𝐓𝐡𝐞 𝐛𝐫𝐢𝐠𝐡𝐭𝐞𝐬𝐭 𝐬𝐭𝐚𝐫✨️
_ا.ت سرخوش از توجه تهیونگ اعترافش و اون بوسه تا خونه رقصید هرچند کمی احساس ناتوانی میکرد اما از خوشحالی تو پوست خودش نمیگنجید
کمکم سایه خونشون تو گرگ و میشِ غروب مشخص شد به درگاه رسید انگشتش رو روی زنگ فشار داد
چفت در باز شد و بوی غذای گرم به صورت ا.ت پاشید
به داخل خونه قدم گذاشت:
سلام مامان!سلام بابا!*داد
مامانش:سلام عزیزم خوش اومدی!
ا.ت:بقیه خونه نیستن؟
م:هوسوک با میریا رفته خرید پدرتم رفته جلسه
ا.ت:عالی شد!شب کریسمس جلسه؟
م:جلسه رسمی که نه.با چند تا از شُرکاش یه دورهمی داشتن
ا.ت:و اونم تو شب سال نو ما رو ول کرد رفت دورهمی دوستای کسل کننده ش
م:انقد غر نزن پیرزن برو لباساتو عوض کن بیا شام
ا.ت:تنها شام میخوریم؟
م:منکه گشنمه اونا هم میخواستن موقع شام خونه باشن مشکل ما نیست
ا.ت:مامان بیا ببین تهیونگ چی گرفته برام!
م:ببینم!*از آشپزخونه میاد بیرون
ا.ت:نگاه کن!فقط یه ذره علائم داشتم ببین چیا گرفته واسم
م:پناه بر خدا!چه خبره!
ا.ت:مامان بهم گفت عاشقمه!
م:منم همین فکر رو میکنم.یه جور خاصی نگاهت میکنه
هر روز و هر دقیقه بهت زنگ میزنه به نظر خجالتی میاد ولی همه احساسات و اتفاقاتی که براش میوفته رو برات تعریف میکنه....به نظر همین طوره.مخصوصاً اینکه همه علایق تورو میدونه.تویی که مادرت هنوز نشناختت
ا.ت:وای مامان....خیلی خوشحالمممم
م:تو چی؟حست جدیه؟
ا.ت:هیچوقت همچین حسی نداشتم...میدونی...چطور بگم انگار که همش دوست دارم ببینمش هروقت که زنگ میزنه ذوق میکنم اون مراقب منه و من مراقب اون وقتی باهم بیرونیم خیلی جنتلمنه به نظرم خوشتیپ ترینه هرکاری که اون میکنه از نظرم بی نقصه و....من عاشقشم
م:بیا اینجا ببینممم*ا.ت رو بغل میکنه*دختر کوچولوم عاشق شده؟تو. کی انقد بزرگ شدی آخه؟
ا.ت:مامان*بغض
م:چیشده؟
ا.ت:من نمیخوام از پیش شما برم*بغض*
م:یعنی انقد تصمیمت جدیه؟
ا.ت:*سر تکون میده
م:میخوای باهاش ازدواج کنی؟
ا.ت:شاید....نه...آره...نمیدونم اون که بهم پیشنهاد نداده.
م:دوست داری هوسوک و پدرت بدونن؟بهشون بگم؟یا میخوای بعداً بهشون بگی؟
ا.ت:فرقی نداره...
م:خیلی خب فعلاً باید جشن بگیریم!
کمکم سایه خونشون تو گرگ و میشِ غروب مشخص شد به درگاه رسید انگشتش رو روی زنگ فشار داد
چفت در باز شد و بوی غذای گرم به صورت ا.ت پاشید
به داخل خونه قدم گذاشت:
سلام مامان!سلام بابا!*داد
مامانش:سلام عزیزم خوش اومدی!
ا.ت:بقیه خونه نیستن؟
م:هوسوک با میریا رفته خرید پدرتم رفته جلسه
ا.ت:عالی شد!شب کریسمس جلسه؟
م:جلسه رسمی که نه.با چند تا از شُرکاش یه دورهمی داشتن
ا.ت:و اونم تو شب سال نو ما رو ول کرد رفت دورهمی دوستای کسل کننده ش
م:انقد غر نزن پیرزن برو لباساتو عوض کن بیا شام
ا.ت:تنها شام میخوریم؟
م:منکه گشنمه اونا هم میخواستن موقع شام خونه باشن مشکل ما نیست
ا.ت:مامان بیا ببین تهیونگ چی گرفته برام!
م:ببینم!*از آشپزخونه میاد بیرون
ا.ت:نگاه کن!فقط یه ذره علائم داشتم ببین چیا گرفته واسم
م:پناه بر خدا!چه خبره!
ا.ت:مامان بهم گفت عاشقمه!
م:منم همین فکر رو میکنم.یه جور خاصی نگاهت میکنه
هر روز و هر دقیقه بهت زنگ میزنه به نظر خجالتی میاد ولی همه احساسات و اتفاقاتی که براش میوفته رو برات تعریف میکنه....به نظر همین طوره.مخصوصاً اینکه همه علایق تورو میدونه.تویی که مادرت هنوز نشناختت
ا.ت:وای مامان....خیلی خوشحالمممم
م:تو چی؟حست جدیه؟
ا.ت:هیچوقت همچین حسی نداشتم...میدونی...چطور بگم انگار که همش دوست دارم ببینمش هروقت که زنگ میزنه ذوق میکنم اون مراقب منه و من مراقب اون وقتی باهم بیرونیم خیلی جنتلمنه به نظرم خوشتیپ ترینه هرکاری که اون میکنه از نظرم بی نقصه و....من عاشقشم
م:بیا اینجا ببینممم*ا.ت رو بغل میکنه*دختر کوچولوم عاشق شده؟تو. کی انقد بزرگ شدی آخه؟
ا.ت:مامان*بغض
م:چیشده؟
ا.ت:من نمیخوام از پیش شما برم*بغض*
م:یعنی انقد تصمیمت جدیه؟
ا.ت:*سر تکون میده
م:میخوای باهاش ازدواج کنی؟
ا.ت:شاید....نه...آره...نمیدونم اون که بهم پیشنهاد نداده.
م:دوست داری هوسوک و پدرت بدونن؟بهشون بگم؟یا میخوای بعداً بهشون بگی؟
ا.ت:فرقی نداره...
م:خیلی خب فعلاً باید جشن بگیریم!
۲.۰k
۱۳ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.