رمان ماهک پارت 115
#رمان_ماهک #پارت_115
آرش✍
با شنیدن حرفای ماهک انگار سقف روی سرم خراب شد. عکس العملم دست خودم نبود نمیدونستم دارم چکار میکنم. قصدم اسیب رسوندن بهش نبود، شاید فقط بابت احساساتش میخواستم مجازاتش کنم!
با سیلی که بهم زد به خودم اومدم از روی تن نحیفش بلند شدم و تازه متوجه حال بدش شدم اونقدری توی بهت بودم که نتونم برم سمتش و آرومش کنم. از طرفی نمیتونستم ارومش کنم چون حال خودم بدتر بود، حال بدی که مصوبش اون بود.
تا صبح حتی یک ثانیه هم چشمم بسته نشد کل شبو به خودم فکر کردم به زندگی نکبت بارم به تنها دلخوشیم که صاف تو چشمام گفت تو برام فقط پسرعمومی. کاخ ارزوهام ریخته بود.
توی دوروزی که از ماهک دور بودم تصمیم گرفتم توی این چند ماه باقی مونده کاری کنم که ماهک عاشقم شه کاری کنم که نتونن ازم جداش کنن تصمیم گرفتم عشق زندگیم تا ابد کنار خودم باشه ولی حالا چی مگه دیگه توانی واسم مونده تا این تصمیمو عملی کنم.
تموم شب این حس توی وجودم بود که به ته خط رسیدم و بس!
صبح قبل از اینکه کسی بیدار شه از در زدم بیرون و به سمت محل کارم رفتم.
ماهک✍
از خواب که بیدار شدم یک راست به اتاق خوابمون رفتم خبری از ارش نبود بعد از تعویض لباسام رفتم توی اشپز خونه اما اونجاهم به جز سمیرا خانم کسی نبود.
شونه ای بالا انداختم و بیخیال نشستم پشت میز حتما رفته سرکار. دیشب قبل از خواب به خودم قول دادم که نزارم این موضوع اذیتم کنه و برام مهم نباشه که چی بسر ارش میاد درست مثل چندماه پیش که واسه ارش مهم نبود که چی بسر من میادو بخاطر مشکلش با عمو و زن عمو(پدر و مادرش)منو وادار به ازدواج با خودش کرد.
مشکلی که من هیچ وقت ازش سر در نیاوردم و هیچکس هم ازش حرفی نزد مشکلی که بخاطرش عمو مجبور شد با ازدواجمون موافقت کنه و من هم اگر مدیون عمو و زن عمو نبودم به هیچ عنوان قبول نمیکردم که همین یکسال هم زنش باشم.
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
آرش✍
با شنیدن حرفای ماهک انگار سقف روی سرم خراب شد. عکس العملم دست خودم نبود نمیدونستم دارم چکار میکنم. قصدم اسیب رسوندن بهش نبود، شاید فقط بابت احساساتش میخواستم مجازاتش کنم!
با سیلی که بهم زد به خودم اومدم از روی تن نحیفش بلند شدم و تازه متوجه حال بدش شدم اونقدری توی بهت بودم که نتونم برم سمتش و آرومش کنم. از طرفی نمیتونستم ارومش کنم چون حال خودم بدتر بود، حال بدی که مصوبش اون بود.
تا صبح حتی یک ثانیه هم چشمم بسته نشد کل شبو به خودم فکر کردم به زندگی نکبت بارم به تنها دلخوشیم که صاف تو چشمام گفت تو برام فقط پسرعمومی. کاخ ارزوهام ریخته بود.
توی دوروزی که از ماهک دور بودم تصمیم گرفتم توی این چند ماه باقی مونده کاری کنم که ماهک عاشقم شه کاری کنم که نتونن ازم جداش کنن تصمیم گرفتم عشق زندگیم تا ابد کنار خودم باشه ولی حالا چی مگه دیگه توانی واسم مونده تا این تصمیمو عملی کنم.
تموم شب این حس توی وجودم بود که به ته خط رسیدم و بس!
صبح قبل از اینکه کسی بیدار شه از در زدم بیرون و به سمت محل کارم رفتم.
ماهک✍
از خواب که بیدار شدم یک راست به اتاق خوابمون رفتم خبری از ارش نبود بعد از تعویض لباسام رفتم توی اشپز خونه اما اونجاهم به جز سمیرا خانم کسی نبود.
شونه ای بالا انداختم و بیخیال نشستم پشت میز حتما رفته سرکار. دیشب قبل از خواب به خودم قول دادم که نزارم این موضوع اذیتم کنه و برام مهم نباشه که چی بسر ارش میاد درست مثل چندماه پیش که واسه ارش مهم نبود که چی بسر من میادو بخاطر مشکلش با عمو و زن عمو(پدر و مادرش)منو وادار به ازدواج با خودش کرد.
مشکلی که من هیچ وقت ازش سر در نیاوردم و هیچکس هم ازش حرفی نزد مشکلی که بخاطرش عمو مجبور شد با ازدواجمون موافقت کنه و من هم اگر مدیون عمو و زن عمو نبودم به هیچ عنوان قبول نمیکردم که همین یکسال هم زنش باشم.
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
۵۷.۲k
۲۳ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.