رمان ماهک پارت افتخاری 117
#رمان_ماهک #پارت_افتخاری_117
دستی نشست روی شونم که باعث شد از فکر و خیال بیرون بکشتم سرمو بلند کردم و امیر رو دیدم زیاد تعجب نکردم میتونستم حدس بزنم که ماهک بهش خبر داده و اونم اومده جای همیشگیم.
نشست کنارم و گوشیشو از جیبش دراورد و شماره ی ماهکو گرفت و بهش خبر داد که منو پیدا کرده.
اونم مثل من به نقطه ی نامعلومی خیره و شد و با صدای ارومی گفت:
+ آرش هنوزم وقتش نشده که حرف بزنی؟
لبمو با زبون تر کردم و شروع کردم به حرف زدن
آرش✍
_ 12سالش بود که با پدر و مادرش میومدن خونمون و اکثرا دور همی داشتیم. به طرز عجیبی حواسم بهش جلب میشد به یه دختر بچه! اما اون بچه تر از این حرفا بود که متوجه چیزی بشه...
بار ها به خودم نهیب زده بودم که چیه چه مرگته حالا دیگه حواستو جمع یه دختر بچه کردی؟
گاهی از خودم خجالت میکشیدم از خونوادم از عمو و زن عمو...
هروقت نزدیک ماهک میبودم توی چشمای زن عمو یه ترس میدیدم یه ترسی که بعدها دلیلشو فهمیدم، قهمیدم و خورد شدم، فهمیدم و شکستم...
خلاصه اون روزا بدون اینکه کسی متوجه بشه من درگیر اون دختر بچه بودم پیش خودم توی فکر خودم توی خیالات خودم....
دو سه سال به همین منوال گذشت و چیزی در من تغییر نکرد فقط اون حس قوی تر شد ماهک بزرگ میشد و این حس قوی تر میشد ماهک خانمانه میشد و این حس قوی تر میشد ماهک دیگه بچه نبود نوجوون شده بود دیگه مثل قبل نزدیکم نمیشد حالا تو اون سنی بود که رو میگرفت خجالت میکشید...
اون خیلی معصوم بود اون چیزی که توی دخترای جوون و نوجوون بود توی وجود ماهک نبود اون واقعا معصوم بود و در عین حال شیطون شاید اون موقه همه چی دست به دست هم داده بود تا من بیش از حد جذب این دختر بشم.
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
دستی نشست روی شونم که باعث شد از فکر و خیال بیرون بکشتم سرمو بلند کردم و امیر رو دیدم زیاد تعجب نکردم میتونستم حدس بزنم که ماهک بهش خبر داده و اونم اومده جای همیشگیم.
نشست کنارم و گوشیشو از جیبش دراورد و شماره ی ماهکو گرفت و بهش خبر داد که منو پیدا کرده.
اونم مثل من به نقطه ی نامعلومی خیره و شد و با صدای ارومی گفت:
+ آرش هنوزم وقتش نشده که حرف بزنی؟
لبمو با زبون تر کردم و شروع کردم به حرف زدن
آرش✍
_ 12سالش بود که با پدر و مادرش میومدن خونمون و اکثرا دور همی داشتیم. به طرز عجیبی حواسم بهش جلب میشد به یه دختر بچه! اما اون بچه تر از این حرفا بود که متوجه چیزی بشه...
بار ها به خودم نهیب زده بودم که چیه چه مرگته حالا دیگه حواستو جمع یه دختر بچه کردی؟
گاهی از خودم خجالت میکشیدم از خونوادم از عمو و زن عمو...
هروقت نزدیک ماهک میبودم توی چشمای زن عمو یه ترس میدیدم یه ترسی که بعدها دلیلشو فهمیدم، قهمیدم و خورد شدم، فهمیدم و شکستم...
خلاصه اون روزا بدون اینکه کسی متوجه بشه من درگیر اون دختر بچه بودم پیش خودم توی فکر خودم توی خیالات خودم....
دو سه سال به همین منوال گذشت و چیزی در من تغییر نکرد فقط اون حس قوی تر شد ماهک بزرگ میشد و این حس قوی تر میشد ماهک خانمانه میشد و این حس قوی تر میشد ماهک دیگه بچه نبود نوجوون شده بود دیگه مثل قبل نزدیکم نمیشد حالا تو اون سنی بود که رو میگرفت خجالت میکشید...
اون خیلی معصوم بود اون چیزی که توی دخترای جوون و نوجوون بود توی وجود ماهک نبود اون واقعا معصوم بود و در عین حال شیطون شاید اون موقه همه چی دست به دست هم داده بود تا من بیش از حد جذب این دختر بشم.
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
۴۸.۳k
۲۳ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.