حس مبهمپارت چهارم
حـس مبـهم(پارت چهارم)
کریس: بیاتو غریبی نکن..
لوهان: هیچکس اینجا نیس؟
کریس: خب معلومه که نیس کسی جرعت نداره تو قلمرو من پا بذاره
لوهان: منظورت چیه؟
کریس:هی!چرا رنگت زرد شد شوخی کردم...میخوای همونطوری اونجا واستی؟ خب بیا دیگه
اینجا اتاق خواب منه...
دوتا اتاق دیگه اینجا هس میتونی از هرکدوم که خوشت اومد استفاده کنی درضمن حتی اگه میترسی میتونی بیای تو اتاق من بخوابی...!!
لوهان: ممنون فرقی نداره بالاخره یه جا میخوابم...
کریس: هرطور راحتی شـــب خـــــوش آهــوکـوچـولـو مواظب بــاش یـوقت شـکار نـشـی (خنده تمسخر امیزی کرد)...
لوهان لبخند زورکی تحویل کریس داد و به خودش لعنت فرستاد از اولشم نباید قبول میکرد که بیاد به خونه کریس... زیر لب شب بخیری گفت ورفت داخل اتاق...
انقدر از لحن بیان کریس ترسیده بود که که درو قفل کرد وفورا رفت زیر پتو... حتی اصلا به حرفاش دقت نکردیعنی فضای اونجا جوری بود که اجازه نمیداد به چیزی بجز اون خونه دقت یا فکر کنی حس خوبی به خونه نداشت شاید به خاطر دیزاین اونجا بود... یه خونه با دیوارهای قرمز کدر ...فرشهای مشکی،مبل های یدست مشکی تابلو ها ومجسمه های عجیب و غریب ...با خودش گفت مثه خونه ارواحه...فکر کردن به این چیزا نگرانی و اضطرابش رو بیشتر میکرد...سعی کرد منفی فکر نکنه و بخوابه...تا صبح زود از اونجا بره...
.....
صبح روز بعد:
سوهو:اووف چرا جواب نمیده؟
_بله؟
سوهو:اووه سلام چه عجب بالاخره جواب دادی..
_سلام مشغول بودم جون میون حالت چطوره؟
سوهو:خوبم...راستش یه کاری باهات دارم..
_چه کاری؟
سوهو: میخوام بایه نفر ملاقات کنی اون یکی از مریض هامه...
_چه مشکلی داره؟
سوهو:حافظه اش رو از دست داده
_شوخیت گرفته سوهو من روانپزشکم نه متخصص مغز و اعصاب..
سوهو:میدونم چِن، میدونم ولی مطمعنم که تو میتونی کمکش کنی
چن:باشه پس بعدازظهر میتونه بیاد..
سوهو: خیلی ممنون چن...نمیدونم چطوری جبران کنم...
چن:خواهش میکنم عادت کردم دیگه...
سوهو:خیلی بدجنسی...
چن:ههه میدونم...خدافظ
سوهو:خدافظ...
....
بک:سـوهـو??? سوهو کجاایی???
_سلام بک هیون صبح بخیر...
بک: سلام سوهو کجاس؟
_اقای دکتر تو اتاقشون هستن تا تو صبحانه ات رو بخوری میان..
بک: ممنون ولی میل ندارم...
_ببین بکهیون بدنت ضعیف شده اگه چیزی نخوری نمیتونی گذشته ات رو به یاد بیاری هاا...
بک: گذشته؟ حس خوبی بهش ندارم
_چرا این حرفو میزنی؟ مگه چیزی یادت اومده؟
بک:یه کابوس دیدم صحنه هاش خیلی برام آشنا بود...
_صبر کن الان به دکتر جون میون میگم بیاد...
اقای دکتر انگار اون کابوس یادش اومده بهتره بشنوید چی میگه...شاید مهم باشه...درضمن بهش بگین صبحانه اش رو بخوره من گفتم ولی گوش نکرد...
سوهو: بک هیون!!؟؟
بک: سلام، بله؟
سوهو: سلام ،چرا صبحانه نمیخوری؟
بک:اخه اشتها ندارم..
سوهو:مگه دست خودته باید کامل بخوری فهمیدی؟؟
سری تکون داد و مشغول خوردن شد ولی بزور لقمه هارو توی دهنش میچپوند بغض عمیقی باعث میشد که لقمه ها از گلوش پایین نرن...
اخر سر طاقت نیورد و اجازه داد اشکاش به پایین بیاد...
سوهو که متوجه حالت های بک شده بود اروم به سمتش رفت وبا دستمال اشکای اون پسر مظلوم رو پاک کرد و بوسه ای به موهای قهوه ای رنگش زد...
دست بک رو تو دستش گرفت و گفت: من هرکاری از دستم بربیاد برات انجام میدم به من اعتماد کن
بک:سوهو؟
سوهو:بله؟
بک:من کی مرخص میشم؟
سوهو:امروز
بک:ولی پول بیمارستان و کی حساب میکنه؟
سوهو: من
بک:ممنون...من باید کجا برم؟
سوهو:خونه من
بک:ها؟؟!!
سوهو:تاوقتی از خانوادت خبری نشده و حافظه ات رو بدست نیوردی میای خونه من
بک: نمیدونم چی بگم...
سوهو:نمیخواد چیزی بگی....
فعلا هم لازم نیس درباره اون کابوس حرفی بزنی ....
بعداز ظهر میریم پیش دوستم ...
اون یه روانپزشک خیلی خوبِ میتونه کمکت کنه ...
بک:....
سوهو: حالا پاشو لباساتو بپوش
بک:باشه...
.....
دستشو روی گونه لوهان کشید و زیر گوشش گفت: آهــو کـوچـولـو، نمیخوای بیدار بشی???
لوهان کم کم چشماش رو باز کرد وبا دیدن کریس جا خورد...ضربان قلبش بیشتر از حد معمول بود
کریس لبخندی زد و گفت: صبح بخیر دیشب خوب خوابیدی?
لوهان:بله ممنون...
کریس:پاشو بریم صبحانه بخوریم
لوهان: من دیگه باید برم....
کریس: تا صبحانه نخوری نمیذارم بری...
لوهان: من صبحانه نمیخوام باید برم خوابگاه...
کریس: لوهان چرا اینطوری رفتار میکنی مگه دیشب اتفاقی افتاده؟
لوهان: نه هیچ اتفاقی نیوفتاده الانم میخوام برم...
کریس: باشه برو به سلامت...
لوهان به سرعت از اون خونه بیرون رفت و اما در باغ قفل بود نمیدونست چکار کن
کریس: بیاتو غریبی نکن..
لوهان: هیچکس اینجا نیس؟
کریس: خب معلومه که نیس کسی جرعت نداره تو قلمرو من پا بذاره
لوهان: منظورت چیه؟
کریس:هی!چرا رنگت زرد شد شوخی کردم...میخوای همونطوری اونجا واستی؟ خب بیا دیگه
اینجا اتاق خواب منه...
دوتا اتاق دیگه اینجا هس میتونی از هرکدوم که خوشت اومد استفاده کنی درضمن حتی اگه میترسی میتونی بیای تو اتاق من بخوابی...!!
لوهان: ممنون فرقی نداره بالاخره یه جا میخوابم...
کریس: هرطور راحتی شـــب خـــــوش آهــوکـوچـولـو مواظب بــاش یـوقت شـکار نـشـی (خنده تمسخر امیزی کرد)...
لوهان لبخند زورکی تحویل کریس داد و به خودش لعنت فرستاد از اولشم نباید قبول میکرد که بیاد به خونه کریس... زیر لب شب بخیری گفت ورفت داخل اتاق...
انقدر از لحن بیان کریس ترسیده بود که که درو قفل کرد وفورا رفت زیر پتو... حتی اصلا به حرفاش دقت نکردیعنی فضای اونجا جوری بود که اجازه نمیداد به چیزی بجز اون خونه دقت یا فکر کنی حس خوبی به خونه نداشت شاید به خاطر دیزاین اونجا بود... یه خونه با دیوارهای قرمز کدر ...فرشهای مشکی،مبل های یدست مشکی تابلو ها ومجسمه های عجیب و غریب ...با خودش گفت مثه خونه ارواحه...فکر کردن به این چیزا نگرانی و اضطرابش رو بیشتر میکرد...سعی کرد منفی فکر نکنه و بخوابه...تا صبح زود از اونجا بره...
.....
صبح روز بعد:
سوهو:اووف چرا جواب نمیده؟
_بله؟
سوهو:اووه سلام چه عجب بالاخره جواب دادی..
_سلام مشغول بودم جون میون حالت چطوره؟
سوهو:خوبم...راستش یه کاری باهات دارم..
_چه کاری؟
سوهو: میخوام بایه نفر ملاقات کنی اون یکی از مریض هامه...
_چه مشکلی داره؟
سوهو:حافظه اش رو از دست داده
_شوخیت گرفته سوهو من روانپزشکم نه متخصص مغز و اعصاب..
سوهو:میدونم چِن، میدونم ولی مطمعنم که تو میتونی کمکش کنی
چن:باشه پس بعدازظهر میتونه بیاد..
سوهو: خیلی ممنون چن...نمیدونم چطوری جبران کنم...
چن:خواهش میکنم عادت کردم دیگه...
سوهو:خیلی بدجنسی...
چن:ههه میدونم...خدافظ
سوهو:خدافظ...
....
بک:سـوهـو??? سوهو کجاایی???
_سلام بک هیون صبح بخیر...
بک: سلام سوهو کجاس؟
_اقای دکتر تو اتاقشون هستن تا تو صبحانه ات رو بخوری میان..
بک: ممنون ولی میل ندارم...
_ببین بکهیون بدنت ضعیف شده اگه چیزی نخوری نمیتونی گذشته ات رو به یاد بیاری هاا...
بک: گذشته؟ حس خوبی بهش ندارم
_چرا این حرفو میزنی؟ مگه چیزی یادت اومده؟
بک:یه کابوس دیدم صحنه هاش خیلی برام آشنا بود...
_صبر کن الان به دکتر جون میون میگم بیاد...
اقای دکتر انگار اون کابوس یادش اومده بهتره بشنوید چی میگه...شاید مهم باشه...درضمن بهش بگین صبحانه اش رو بخوره من گفتم ولی گوش نکرد...
سوهو: بک هیون!!؟؟
بک: سلام، بله؟
سوهو: سلام ،چرا صبحانه نمیخوری؟
بک:اخه اشتها ندارم..
سوهو:مگه دست خودته باید کامل بخوری فهمیدی؟؟
سری تکون داد و مشغول خوردن شد ولی بزور لقمه هارو توی دهنش میچپوند بغض عمیقی باعث میشد که لقمه ها از گلوش پایین نرن...
اخر سر طاقت نیورد و اجازه داد اشکاش به پایین بیاد...
سوهو که متوجه حالت های بک شده بود اروم به سمتش رفت وبا دستمال اشکای اون پسر مظلوم رو پاک کرد و بوسه ای به موهای قهوه ای رنگش زد...
دست بک رو تو دستش گرفت و گفت: من هرکاری از دستم بربیاد برات انجام میدم به من اعتماد کن
بک:سوهو؟
سوهو:بله؟
بک:من کی مرخص میشم؟
سوهو:امروز
بک:ولی پول بیمارستان و کی حساب میکنه؟
سوهو: من
بک:ممنون...من باید کجا برم؟
سوهو:خونه من
بک:ها؟؟!!
سوهو:تاوقتی از خانوادت خبری نشده و حافظه ات رو بدست نیوردی میای خونه من
بک: نمیدونم چی بگم...
سوهو:نمیخواد چیزی بگی....
فعلا هم لازم نیس درباره اون کابوس حرفی بزنی ....
بعداز ظهر میریم پیش دوستم ...
اون یه روانپزشک خیلی خوبِ میتونه کمکت کنه ...
بک:....
سوهو: حالا پاشو لباساتو بپوش
بک:باشه...
.....
دستشو روی گونه لوهان کشید و زیر گوشش گفت: آهــو کـوچـولـو، نمیخوای بیدار بشی???
لوهان کم کم چشماش رو باز کرد وبا دیدن کریس جا خورد...ضربان قلبش بیشتر از حد معمول بود
کریس لبخندی زد و گفت: صبح بخیر دیشب خوب خوابیدی?
لوهان:بله ممنون...
کریس:پاشو بریم صبحانه بخوریم
لوهان: من دیگه باید برم....
کریس: تا صبحانه نخوری نمیذارم بری...
لوهان: من صبحانه نمیخوام باید برم خوابگاه...
کریس: لوهان چرا اینطوری رفتار میکنی مگه دیشب اتفاقی افتاده؟
لوهان: نه هیچ اتفاقی نیوفتاده الانم میخوام برم...
کریس: باشه برو به سلامت...
لوهان به سرعت از اون خونه بیرون رفت و اما در باغ قفل بود نمیدونست چکار کن
- ۱۶.۴k
- ۰۵ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط