رمان فیک‹اگر نبودی›💜🌙
رمان فیک‹اگر نبودی›💜🌙
پارت⁹⁵
⊱⋅ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ⋅⊰
اومدیم خونه.
تا رونا رو دیدم پرواز کردم..
رونا: مامانیییی..
محکم بغلش کردم..بوش کردم..دختر قشنگمو..
چقد دلم براش تنگ شده بود..
خابوندمش توی بغلم و بردمش سر تخت گذاشتمش.
انقد احساس خستگی میکردم که فقط رفتم سر تخت و خواب..
بیدار شدم. صبح بود.
من حالا چجوری زندگیمو کنم؟
مامان و بابا الان چه حالین..
سوکجین: میدونی..فردا قرار مهمی دارم توی...ساختمان. تمام اونایی که شرکت دارن مث من باید بیان.
بغلش کردم.
من: نمیشه نری؟این چند روز و کنارم باش..
سوکجین متقابلا بغلم کرد و گفت: نه..نمیشه..این خیلی مهمه.
من: من تا ساعت سه بیدار نمیشما. خودت غذا درست کن.
و بعد دوباره خوابیدم.
بیدار که شدم ساعت دقیق سه بود.
رونا با وسیله هاش بازی میکرد.
بهش شیر دادم و بعد رفتم آشپزخونه.
پیشبند بسته بود و سخت مشغول آشپزی بود.
از پشت بغلش کردم.
من: چی درست میکنی؟
جین: هیچی.
و بعد خندید.
رفتم در یخچال تا اب بخورم.
نمیدونم چرا ولی وقتی از بغلش بیرون میام انگار یه حس عجیبی داره..
انگار قراره ازش جداشم..
ناهار و خوردیم و ظرفارو شستم.
من: کاش میتونستم بفهمم تمام این اتفاقا زیر سر کیه.
جین:فردا که برم و بیام حتما پیگیر میشم.
توی گوشی میچرخیدم.
و باز هم خبرارو موش رسوند.
خبر: خواهر همسر سوکجین بی تی اس کشته شد.علت این ماجرا چیست؟
بی حوصله گوشیو پرت کردم.
رفتم طبقه بالا و گلارو آب دادم.
خونه رو قشنگ تمیز کردم.
یه شامم درست کردم.
هیچ خبری از رزان نبود.
آخرین بار تولد یه سالگی رونا دیدمش، چهار ماه پیش.
شام خوردیم.
میخواستیم بخوابیم.
جین رونا و بوسید و بردش اتاقش.
اومد پیش من.
بغلش کردم.
من: نمیدونم چرا..ولی دوست ندارم فردا بشه.
جین:چرا؟ فردا که برم کار هام درست میشه.
و خوابیدیم..
کاش هیچوقت صبح نمیشد..
کاش..
پارت⁹⁵
⊱⋅ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ⋅⊰
اومدیم خونه.
تا رونا رو دیدم پرواز کردم..
رونا: مامانیییی..
محکم بغلش کردم..بوش کردم..دختر قشنگمو..
چقد دلم براش تنگ شده بود..
خابوندمش توی بغلم و بردمش سر تخت گذاشتمش.
انقد احساس خستگی میکردم که فقط رفتم سر تخت و خواب..
بیدار شدم. صبح بود.
من حالا چجوری زندگیمو کنم؟
مامان و بابا الان چه حالین..
سوکجین: میدونی..فردا قرار مهمی دارم توی...ساختمان. تمام اونایی که شرکت دارن مث من باید بیان.
بغلش کردم.
من: نمیشه نری؟این چند روز و کنارم باش..
سوکجین متقابلا بغلم کرد و گفت: نه..نمیشه..این خیلی مهمه.
من: من تا ساعت سه بیدار نمیشما. خودت غذا درست کن.
و بعد دوباره خوابیدم.
بیدار که شدم ساعت دقیق سه بود.
رونا با وسیله هاش بازی میکرد.
بهش شیر دادم و بعد رفتم آشپزخونه.
پیشبند بسته بود و سخت مشغول آشپزی بود.
از پشت بغلش کردم.
من: چی درست میکنی؟
جین: هیچی.
و بعد خندید.
رفتم در یخچال تا اب بخورم.
نمیدونم چرا ولی وقتی از بغلش بیرون میام انگار یه حس عجیبی داره..
انگار قراره ازش جداشم..
ناهار و خوردیم و ظرفارو شستم.
من: کاش میتونستم بفهمم تمام این اتفاقا زیر سر کیه.
جین:فردا که برم و بیام حتما پیگیر میشم.
توی گوشی میچرخیدم.
و باز هم خبرارو موش رسوند.
خبر: خواهر همسر سوکجین بی تی اس کشته شد.علت این ماجرا چیست؟
بی حوصله گوشیو پرت کردم.
رفتم طبقه بالا و گلارو آب دادم.
خونه رو قشنگ تمیز کردم.
یه شامم درست کردم.
هیچ خبری از رزان نبود.
آخرین بار تولد یه سالگی رونا دیدمش، چهار ماه پیش.
شام خوردیم.
میخواستیم بخوابیم.
جین رونا و بوسید و بردش اتاقش.
اومد پیش من.
بغلش کردم.
من: نمیدونم چرا..ولی دوست ندارم فردا بشه.
جین:چرا؟ فردا که برم کار هام درست میشه.
و خوابیدیم..
کاش هیچوقت صبح نمیشد..
کاش..
۳.۴k
۱۵ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.