رمان فیک‹دریایی جادویی›🌊 𔘓
رمان فیک‹دریایی جادویی›🌊𔘓
پارت⁴⁵
𖧷┅┄┅┄┄┅𔘓┅┄┄┅┄┅𖧷
صورتشو اورد جلو و اروم لبمو بوسید..
دیگه از مرحله مردن رد کردم..
تکون خوردم که باز گرفتم.
نفر: بگو..
توی چشماش زل زدم..
من: دوست دارم..خیلی خیلی دوست دارم..
احساس کردم با گفتن این جمله زره زره اب شدم.
یه برق خاصی توی چشاش بود..
توی یه لحظه تکون خوردم که ولم کرد.
من: کارت..اصلا خوب نبود..هوسوک!
جیهوپ:چرا، کجاش بده؟
چشام گرد شد.
ایننننننننننن تاااااا همینننن یه لحظههه پیششش منو بوسیددددد بعددددد میگهههههههه..
من: به بهونه این منو کشوندی اینجا؟
جیهوپ: اره.
چقد رکه!
واقعا دیگه نمیدونستم چی بگم..
خواستم برم که دستمو گرفت: کجا؟
من: خونه ام.
جیهوپ: صبر کن منم بیام.
و بعد بیخیال دستمو گرفت و دنبال خودش کشوند.
من: جیهوپپپپپپ..کسی میبینه دستمو ول کن..
جیهوپ: خوب ببینه..هیچی نمیشه.
با حرص نگاش کردم.
ماشینشو روشن کرد و حرکت کردیم.
من حالا چه خاکی بریزم سرم با مامان اینا.
رفتیم که دیدم همه دم در خونه ام وایسادن.
از ماشین پیاده شدم.
بابا لبخند حرصی زد.
تا رفتم جلوشون سلام کنم بابا یه سیلی محکم بهم زد که افتادم زمین.
ناباور بهش نگاه کردم.
بابا:تو دختر منی؟ نه..
اشک پر چشمام شد.
جیهوپ: عمو جان فکر کردم این مسئله دیگه تموم شده..من نوران و دوست دارم و نورانم منو پس چرا دارین این بحث ادامه میدین؟
بابا با اعصبانیت به جیهوپ زل زد.
بابا: تو خفه نمیشی نه؟
و یهو یقه جیهوپو گرفت.
جیغی کشیدم و بلند شدم.
من: بابااااا ولشششش کنننننننن.
بابا: توووو خفهعهههعع.
بابل: پسره بیشعوررررررررر، مگه کی هستی که هی دخالت میکنی هاننننننننن؟
مامان: مرددددد بسهههه.
پشت سر هم مشت میزد به جیهوپ.
من: بابااااا بسههههه ولششش کننننننننن.
بالاخره جداش کردیم.
نشستم جفت جیهوپ.
من: خوبی؟ ببخشید..
و بعد دستمالی درآوردم تا خون لبشو و بینیشو تمیز کنم.
بابا: میبینی..این دختره هـــرزه هنوزم به فکر اونه..
جلوی چشمام رد شدن و رفتن.
بابا..به من گفت هـــرزه؟
قلبم مچاله شد..
کمک جیهوپ کردم بلند شه.
لپش کبود شده بود.
بردمش خونه اش و خواستم برم که گفت: کجا؟
بیا کمکم کن.
پوفی کشیدم.
رفتم و مثلا کمکی بردمش داخل.
پارت⁴⁵
𖧷┅┄┅┄┄┅𔘓┅┄┄┅┄┅𖧷
صورتشو اورد جلو و اروم لبمو بوسید..
دیگه از مرحله مردن رد کردم..
تکون خوردم که باز گرفتم.
نفر: بگو..
توی چشماش زل زدم..
من: دوست دارم..خیلی خیلی دوست دارم..
احساس کردم با گفتن این جمله زره زره اب شدم.
یه برق خاصی توی چشاش بود..
توی یه لحظه تکون خوردم که ولم کرد.
من: کارت..اصلا خوب نبود..هوسوک!
جیهوپ:چرا، کجاش بده؟
چشام گرد شد.
ایننننننننننن تاااااا همینننن یه لحظههه پیششش منو بوسیددددد بعددددد میگهههههههه..
من: به بهونه این منو کشوندی اینجا؟
جیهوپ: اره.
چقد رکه!
واقعا دیگه نمیدونستم چی بگم..
خواستم برم که دستمو گرفت: کجا؟
من: خونه ام.
جیهوپ: صبر کن منم بیام.
و بعد بیخیال دستمو گرفت و دنبال خودش کشوند.
من: جیهوپپپپپپ..کسی میبینه دستمو ول کن..
جیهوپ: خوب ببینه..هیچی نمیشه.
با حرص نگاش کردم.
ماشینشو روشن کرد و حرکت کردیم.
من حالا چه خاکی بریزم سرم با مامان اینا.
رفتیم که دیدم همه دم در خونه ام وایسادن.
از ماشین پیاده شدم.
بابا لبخند حرصی زد.
تا رفتم جلوشون سلام کنم بابا یه سیلی محکم بهم زد که افتادم زمین.
ناباور بهش نگاه کردم.
بابا:تو دختر منی؟ نه..
اشک پر چشمام شد.
جیهوپ: عمو جان فکر کردم این مسئله دیگه تموم شده..من نوران و دوست دارم و نورانم منو پس چرا دارین این بحث ادامه میدین؟
بابا با اعصبانیت به جیهوپ زل زد.
بابا: تو خفه نمیشی نه؟
و یهو یقه جیهوپو گرفت.
جیغی کشیدم و بلند شدم.
من: بابااااا ولشششش کنننننننن.
بابا: توووو خفهعهههعع.
بابل: پسره بیشعوررررررررر، مگه کی هستی که هی دخالت میکنی هاننننننننن؟
مامان: مرددددد بسهههه.
پشت سر هم مشت میزد به جیهوپ.
من: بابااااا بسههههه ولششش کننننننننن.
بالاخره جداش کردیم.
نشستم جفت جیهوپ.
من: خوبی؟ ببخشید..
و بعد دستمالی درآوردم تا خون لبشو و بینیشو تمیز کنم.
بابا: میبینی..این دختره هـــرزه هنوزم به فکر اونه..
جلوی چشمام رد شدن و رفتن.
بابا..به من گفت هـــرزه؟
قلبم مچاله شد..
کمک جیهوپ کردم بلند شه.
لپش کبود شده بود.
بردمش خونه اش و خواستم برم که گفت: کجا؟
بیا کمکم کن.
پوفی کشیدم.
رفتم و مثلا کمکی بردمش داخل.
۳.۷k
۱۵ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.