مرد دیوونه ی من

〔مَردِ دیوونه ی مَن!〕
#ᑭ𝖺𝗋𝗍_28
✽┄┅┄┅┄•🥂🌻 •┄┅┄┅┄✽
_آرسام پسرم بلند شو
پاشو مامان داری خواب میبینی

چشمامو با وحشت باز کردم.
همش خواب بود؟

_تو چرا انقدر تب داری؟؟
داری تو تب میسوزی
داری چیکار میکنی با خودت؟

دستشو گذاشت رو صورتم

_نمیخوای بگی چیشده؟
دلم هزار راه رفت
چرا گوشیتو جواب نمیدادی؟؟؟
عروسیت الکی الکی کنسل شد
آبرومون رفت
اون همه مهمون پاشدن رفتن
وقتی ام اومدی بیهوش شدی

سرمو رو پاش گذاشتم و یه قطره اشک از چشمام پایین اومد∶ مامان

دستشو لای موهام برد و گفت ∶ جان مامان پسرم
چیشدی تو..

چشمامو بستم و به اشکام اجازه ی باریدن دادم
_مامان من کشتم ، من روحشو کشتم
به خاطر من خودکشی کرده
معلوم نیست بهوش بیاد نیاد
چیکار کنم
مامان جونم به جونش بسته بود به خدا
✽┄┅┄┅┄•🥂🌻 •┄┅┄┅┄✽
دیدگاه ها (۰)

هعی ی زمانی پستام انقد لایک داشت الان چی؟؟؟۲_۳ تا اونم تک و ...

مرسییی گلمممم🥰🥰

〔مَردِ دیوونه ی مَن!〕#ᑭ𝖺𝗋𝗍_27✽┄┅┄┅┄•🥂🌻 •┄┅┄┅┄✽جداییشون خوب پ...

〔مَردِ دیوونه ی مَن!〕#ᑭ𝖺𝗋𝗍_26✽┄┅┄┅┄•🥂🌻 هه بی ناموس داشت واسه...

# رز _ سیاه PART _ 52 « تارا» ساعتای ۹ بود که تهیانگ برام غ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط