خانزاده پارت
#خان_زاده #پارت14
با فاصله ازش نشستم و گفتم
_من...
میخواستم بگم زنتونم اما وقتی به سمتم نزدیک شد زبونم بند اومد.
دستش و روی صورتم گذاشت و سرم و به سمت خودش چرخوند و گفت
_ خوشگلی.
لبم و گاز گرفتم.داشت سر کارم میذاشت؟
_لبتو این جوری نکن.
با انگشت لبم و از زیر دندونام بیرون کشید و با چشمای خماری گفت
_لبت و زخمی کردی.
سرش یواش یواش نزدیک اومد.. حتی توانایی حرف زدن هم نداشتم.
نزدیک صورتم پچ زد
_میخوام حال هر دومونو خوب کنم خوشگله. تو هوری و از بهشت اومدی؟
لب باز کردم تا حرفی بزنم اما تجربه ی یه حس عجیب حرف زدن و از یادم برد.
خان زاده لبم رو بوسید. چشماش و بست و لب هام رو به بازی گرفت.
لحظه ای بعد عقب کشید و گفت
_چرا مثل مجسمه ای دختر؟یه لبم بلد نیستی بدی؟ ای بابا اینم از شانس ما.
روی تخت دراز کشید و پشتش رو بهم کرد. یاد حرفای سحر دوستم افتادم که گفت
_ببین اگه بخوای خجالت بکشی موفق نمیشی خود خدا هم گفته برای شوهر بی حیا باش. دختر یه نازی بکن یه نوازشی بکن نگو زشته عیبه اون پسر غریبه نیست شوهرتم.
لباساتم که افتضاح یه چیز درست و حسابی بپوش حالا میگیم لباس خواب عرضه نداری بپوشی. یه تاپ که خوبه دیگه نه؟ یاد تاپ قرمز زیر مانتوم افتادم.
دست لرزونم و پیش بردم و شالم و در آوردم و گیره ی موهام رو باز کردم. موهام انقدر بلند بود که در حالت نشسته روی زمین می افتاد.
دکمه های مانتوم و یکی یکی باز کردم و از تنم در آوردم.
آشکار می لرزیدم اما حس میکردم در مقابل شوهرم وظایفی دارم. خودم رو به سمتش کشیدم و کنارش نشستم. دستم و روی بازوش گذاشتم.. چشماش و باز کرد و با دیدنم مات موند.
لبخند کم جونی به صورتش زدم و دستم و به سمت دکمه های پیرهنش بردم و اولی و باز کردم
زیر نگاه سنگینش عرق روی تنم نشست. دکمه ی دوم رو باز کردم. دستم به سمت دکمه ی سوم رفت که بازوم رو گرفت پرتم کرد روی تخت و روم خیمه زد و این بار حریصانه لبم رو بوسید.
لب گرفتن بلد نبودم مخصوصا وقتی زبونش رو توی دهنم میفرستاد.
من بلد نبودم... اون از کجا بلد بود؟
دستم و دور گردنش انداختم و به خودم نزدیک ترش کردم.
باقی دکمه هاش و کند و این بار با حرص بیشتری مشغول بوسیدنم شد.
🍁 🍁 🍁
با فاصله ازش نشستم و گفتم
_من...
میخواستم بگم زنتونم اما وقتی به سمتم نزدیک شد زبونم بند اومد.
دستش و روی صورتم گذاشت و سرم و به سمت خودش چرخوند و گفت
_ خوشگلی.
لبم و گاز گرفتم.داشت سر کارم میذاشت؟
_لبتو این جوری نکن.
با انگشت لبم و از زیر دندونام بیرون کشید و با چشمای خماری گفت
_لبت و زخمی کردی.
سرش یواش یواش نزدیک اومد.. حتی توانایی حرف زدن هم نداشتم.
نزدیک صورتم پچ زد
_میخوام حال هر دومونو خوب کنم خوشگله. تو هوری و از بهشت اومدی؟
لب باز کردم تا حرفی بزنم اما تجربه ی یه حس عجیب حرف زدن و از یادم برد.
خان زاده لبم رو بوسید. چشماش و بست و لب هام رو به بازی گرفت.
لحظه ای بعد عقب کشید و گفت
_چرا مثل مجسمه ای دختر؟یه لبم بلد نیستی بدی؟ ای بابا اینم از شانس ما.
روی تخت دراز کشید و پشتش رو بهم کرد. یاد حرفای سحر دوستم افتادم که گفت
_ببین اگه بخوای خجالت بکشی موفق نمیشی خود خدا هم گفته برای شوهر بی حیا باش. دختر یه نازی بکن یه نوازشی بکن نگو زشته عیبه اون پسر غریبه نیست شوهرتم.
لباساتم که افتضاح یه چیز درست و حسابی بپوش حالا میگیم لباس خواب عرضه نداری بپوشی. یه تاپ که خوبه دیگه نه؟ یاد تاپ قرمز زیر مانتوم افتادم.
دست لرزونم و پیش بردم و شالم و در آوردم و گیره ی موهام رو باز کردم. موهام انقدر بلند بود که در حالت نشسته روی زمین می افتاد.
دکمه های مانتوم و یکی یکی باز کردم و از تنم در آوردم.
آشکار می لرزیدم اما حس میکردم در مقابل شوهرم وظایفی دارم. خودم رو به سمتش کشیدم و کنارش نشستم. دستم و روی بازوش گذاشتم.. چشماش و باز کرد و با دیدنم مات موند.
لبخند کم جونی به صورتش زدم و دستم و به سمت دکمه های پیرهنش بردم و اولی و باز کردم
زیر نگاه سنگینش عرق روی تنم نشست. دکمه ی دوم رو باز کردم. دستم به سمت دکمه ی سوم رفت که بازوم رو گرفت پرتم کرد روی تخت و روم خیمه زد و این بار حریصانه لبم رو بوسید.
لب گرفتن بلد نبودم مخصوصا وقتی زبونش رو توی دهنم میفرستاد.
من بلد نبودم... اون از کجا بلد بود؟
دستم و دور گردنش انداختم و به خودم نزدیک ترش کردم.
باقی دکمه هاش و کند و این بار با حرص بیشتری مشغول بوسیدنم شد.
🍁 🍁 🍁
- ۱۱.۳k
- ۰۳ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط