خانزاده پارت
#خان_زاده #پارت13
نگاهم و توی تاریکی بین جمعیت چرخوندم و با دیدن خان زاده دهنم باز موند.
خدایا سه روزه تهرانم و شاهد چه چیزهایی بودم. این چه پوششی بود که این دختره داشت؟
سری برای پسره تکون دادم و یک گوشه ایستادم. همه یا در حال رقصیدن بودن یا در حال خندیدن یا....
توان دیدن این صحنه ها رو نداشتم. انقدر صبر کردم تا رقص خان زاده اون وسط تموم بشه آخر هم فکر کنم خسته شد که روی مبل گوشه ی سالن لم داد و لیوان آب آلبالویی و سر کشید.
چون دیدم کسی دورش نیست نزدیکش شدم و کنارش نشستم.
سرش و به سمتم برگردوند و با دیدنم یک تای ابروش بالا پرید و گفت
_مردیم اومدیم بهشت و بی خبریم؟ تو از کجا پیدات شد هوری خوشگله؟
متعجب از حرفی که زد گفتم
_من... من...
صداش و بلند کرد و گفت
_نمی شنوم چی میگی بیا تو گوشم بگو.
گوشش و جلو آورد.خودم و عقب کشیدم و بلند شدم.
تمام تنم از استرس یخ بسته بود. بدون جواب دادن خواستم برم که مچ دستم و گرفت و گفت
_نکنه سیندرلایی و با رفتن میخوای ما رو تو کف خودت بذاری؟ بشین بابا نخوردمت... بشین آشنا بشیم.
دیگه کم مونده بود اشکم در بیاد. یعنی واقعا نشناخت؟
صدام و کمی بالا بردم و گفتم
_نمی تونم بمونم اینجا...
وسط حرفم پرید
_بس گند کاری کردن حال آدم بهم میخوره بیا ببرمت تو اتاق سر و صدا کمه اوکی میشی.
قبل از اینکه اعتراضی بکنم دستم و دنبال خودش کشید و به سمت پله ها رفت.
سرم گیج رفت... اون من و نشناخت خدایا من و نشناخت.
در یه اتاق و باز کرد. وارد شدم. چراغ و روشن کرد و گفت
_تا حالا این ورا ندیدمت.
با دلخوری نگاهش کردم...تو صورتم دقیق شد و گفت
_تو روشنایی خوشگلتری خوب بگو ببینم با اصرار دوستت اومدی اینجا و اولین بارته درسته؟
سرم و به علامت منفی تکون دادم و گفتم
_دنبال یه دوست غریبه اومدم.
انگار منظور حرفم و نفهمید.
روی تخت نشست و گفت
_حالا چرا مانتو تو در نمیاری؟ببینم نکنه کچلی داری که شالت و انقدر کشیدی جلو؟
باز هم سرم و به طرفین تکون دادم که گفت
_زبون تو موش خورده؟ مگه تو هم مثل من حالت بد نبود؟ بیا بشین دیگه
🍁 🍁 🍁 🍁
نگاهم و توی تاریکی بین جمعیت چرخوندم و با دیدن خان زاده دهنم باز موند.
خدایا سه روزه تهرانم و شاهد چه چیزهایی بودم. این چه پوششی بود که این دختره داشت؟
سری برای پسره تکون دادم و یک گوشه ایستادم. همه یا در حال رقصیدن بودن یا در حال خندیدن یا....
توان دیدن این صحنه ها رو نداشتم. انقدر صبر کردم تا رقص خان زاده اون وسط تموم بشه آخر هم فکر کنم خسته شد که روی مبل گوشه ی سالن لم داد و لیوان آب آلبالویی و سر کشید.
چون دیدم کسی دورش نیست نزدیکش شدم و کنارش نشستم.
سرش و به سمتم برگردوند و با دیدنم یک تای ابروش بالا پرید و گفت
_مردیم اومدیم بهشت و بی خبریم؟ تو از کجا پیدات شد هوری خوشگله؟
متعجب از حرفی که زد گفتم
_من... من...
صداش و بلند کرد و گفت
_نمی شنوم چی میگی بیا تو گوشم بگو.
گوشش و جلو آورد.خودم و عقب کشیدم و بلند شدم.
تمام تنم از استرس یخ بسته بود. بدون جواب دادن خواستم برم که مچ دستم و گرفت و گفت
_نکنه سیندرلایی و با رفتن میخوای ما رو تو کف خودت بذاری؟ بشین بابا نخوردمت... بشین آشنا بشیم.
دیگه کم مونده بود اشکم در بیاد. یعنی واقعا نشناخت؟
صدام و کمی بالا بردم و گفتم
_نمی تونم بمونم اینجا...
وسط حرفم پرید
_بس گند کاری کردن حال آدم بهم میخوره بیا ببرمت تو اتاق سر و صدا کمه اوکی میشی.
قبل از اینکه اعتراضی بکنم دستم و دنبال خودش کشید و به سمت پله ها رفت.
سرم گیج رفت... اون من و نشناخت خدایا من و نشناخت.
در یه اتاق و باز کرد. وارد شدم. چراغ و روشن کرد و گفت
_تا حالا این ورا ندیدمت.
با دلخوری نگاهش کردم...تو صورتم دقیق شد و گفت
_تو روشنایی خوشگلتری خوب بگو ببینم با اصرار دوستت اومدی اینجا و اولین بارته درسته؟
سرم و به علامت منفی تکون دادم و گفتم
_دنبال یه دوست غریبه اومدم.
انگار منظور حرفم و نفهمید.
روی تخت نشست و گفت
_حالا چرا مانتو تو در نمیاری؟ببینم نکنه کچلی داری که شالت و انقدر کشیدی جلو؟
باز هم سرم و به طرفین تکون دادم که گفت
_زبون تو موش خورده؟ مگه تو هم مثل من حالت بد نبود؟ بیا بشین دیگه
🍁 🍁 🍁 🍁
- ۴.۲k
- ۰۳ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط