پارت ۶۳
#پارت _۶۳
+★٭
آیدا صبح زود رفت و منم باید واسه جشن امشب آماده میشدم.نمیدونستم چی بپوشم.هیچی نداشتم که بپوشم.ولی آیدا گفت که عصر برم خونشونو یکی از لباسای اونو بپوشم.خودشم مرتبم میکنه!خیلی هیجان داشتم.فک کنم خیلی وقت بود که جشنی نرفته بودم.تا عصر یه جوری خودمو مشغول کردم تا زمان گذشت.مادر و خواهر آیدا خونه نبودن.پس راحت رفتم اونجا.یه مانتوی آبی روشن مجلسی بهم داد با روسری ساتن.قشنگ بودن.خودشم یه دستی به ابرو ها و صورتم کشید.انصافا تغییر کرده بودم.
قرار بود که کیان دنبال من و آقای نوری بیاد تا بریم.وقتی از اتاق بیرون اومدم آیدا رو به پدرش به من اشاره کرد و با لحن جالبی گفت
_اجی مجی...ببین چی ساختم بابا
_خیلی زیبا شدی دخترم
سرمو انداختم پایین و زیر لب گفتم
_ممنون
زنگ خونه به صدا درومد.آیدا دستی به شونم زدو گفت
_موفق باشی عزیزم
بغلش کردم گفتم
_مرسی بابت همه چی
+★٭
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.کیان ساکت بود.و البته حس میکردم عصبانیه!یه خونه ی خیلی بزرگ و ویلایی.بهتره بگم قصر!شیک و مجلل...مهمونا هم همینطور.یکم معذب بودم بینشون.من بین آقای نوری و کیان راه میرفتم تا رسیدیم به مردی که خیلی آشنا به نظر میومد.یکم به مغزم فشار آوردم.خدایا این کی بود؟دوست صمیمی پدرم...اها...آقای ناظری...رییس زمینیم!
با دیدنمون به سمتمون اومد با رویی باز به آقای نوری سلام کرد.منو که دید گفت
_به سلام خانوم فضایی معروف حالتون چطوره؟درست شبیه آیدا هستین
لبخندی زدم و گفتم
_سلام.ممنونم
وقتی به کیان نگاه کرد،برخلاف تصورم نیشش باز تر شد و گفت
_سلام جناب کیان مفتخر!مشتاق دیدار!
+★٭
آیدا صبح زود رفت و منم باید واسه جشن امشب آماده میشدم.نمیدونستم چی بپوشم.هیچی نداشتم که بپوشم.ولی آیدا گفت که عصر برم خونشونو یکی از لباسای اونو بپوشم.خودشم مرتبم میکنه!خیلی هیجان داشتم.فک کنم خیلی وقت بود که جشنی نرفته بودم.تا عصر یه جوری خودمو مشغول کردم تا زمان گذشت.مادر و خواهر آیدا خونه نبودن.پس راحت رفتم اونجا.یه مانتوی آبی روشن مجلسی بهم داد با روسری ساتن.قشنگ بودن.خودشم یه دستی به ابرو ها و صورتم کشید.انصافا تغییر کرده بودم.
قرار بود که کیان دنبال من و آقای نوری بیاد تا بریم.وقتی از اتاق بیرون اومدم آیدا رو به پدرش به من اشاره کرد و با لحن جالبی گفت
_اجی مجی...ببین چی ساختم بابا
_خیلی زیبا شدی دخترم
سرمو انداختم پایین و زیر لب گفتم
_ممنون
زنگ خونه به صدا درومد.آیدا دستی به شونم زدو گفت
_موفق باشی عزیزم
بغلش کردم گفتم
_مرسی بابت همه چی
+★٭
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.کیان ساکت بود.و البته حس میکردم عصبانیه!یه خونه ی خیلی بزرگ و ویلایی.بهتره بگم قصر!شیک و مجلل...مهمونا هم همینطور.یکم معذب بودم بینشون.من بین آقای نوری و کیان راه میرفتم تا رسیدیم به مردی که خیلی آشنا به نظر میومد.یکم به مغزم فشار آوردم.خدایا این کی بود؟دوست صمیمی پدرم...اها...آقای ناظری...رییس زمینیم!
با دیدنمون به سمتمون اومد با رویی باز به آقای نوری سلام کرد.منو که دید گفت
_به سلام خانوم فضایی معروف حالتون چطوره؟درست شبیه آیدا هستین
لبخندی زدم و گفتم
_سلام.ممنونم
وقتی به کیان نگاه کرد،برخلاف تصورم نیشش باز تر شد و گفت
_سلام جناب کیان مفتخر!مشتاق دیدار!
۱.۳k
۲۴ خرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.