رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۷
-بیخیال، آمپر مغزم زد بالا کلم داغ کرد از بس فکر
کردم.
به کمر محدثه زدم.
نالیدم: شب آقاجون گفته مهمون داره و منم بایدبریم
خونه، یه ناهار مشتی بخوریم که...
باشم.
محدثه پشت چشمی نازك کرد.
-منکه امروز نمیپزم
خندیدم.
-مشخص میشه عزیزم، تو دلت رحم میاد.
-هه هه، عمرا!
مطمئن گفتم: میبینیم خانم.
********
گازي از سیب زدم و بوي غذا رو با لذت، عمیق بو
کشیدم.
کنارش رفتم و محکم گونشو بوسیدم که با خنده چشم غرهاي بهم رفت.
-چه بویی هم راه انداختی محدثه جون.
از آشپزخونه بیرون اومدم که عطیه رو درحال ور
رفتن با تلوزیون دیدم
-درست نشد؟
-نه، فکر کنم باید برم بالاي پشت بوم، آنتنش خرابه.
گازي از سیب زدم.
کنارش رفتم و لگدي به باسنش که حالا با خم
بودنش واسه کرم ریختن خوب وسوم میکرد زدم که
پشت تلوزیون فرو رفت.
شروع کردم به خندیدن.
با خنده خودمو روي کاناپه انداختم.
با قیافهی برزخی بلند شد و به سمتم هجوم آورد که
با خنده جیغی کشیدم و سریع بلند شدم و سیبو
روي کاناپه پرت کردم
با عصبانیت داد زد: بگیرمت اون موهاي خوشگل
بلندتو از ریشه در میکشم.
صداي خندم اوج گرفت.
دور هال نقلیمون میچرخیدیم و محدثه هم با لذت
دم آشپزخونه بهمون نگاه میکرد، انگار که داره
فیلم سینمایی تعقیب و گریز میبینه.
با صداي تلفن خونه هردومون از حرکت ایستادم.
یه نگاهی به هم انداختیم که درآخر محدثه پوفی
کشید و به سمتش رفت.
-اصلا خودم برمیدارم، شما زحمت نکشید.
بالا سر تلفن وایساد اما بهم نگاه کرد.
-آقاجونته.
پوفی کشیدم و به سمتش رفتم.
با کمی مکث برش داشتم و بیحوصله جواب دادم:
سلام آقاجون.
-سلام نوهی خوشگلم، خوبی باباجون؟
روي صندلی نشستم.
-خوبم شما خوبید؟
-منم خوبم، زنگ زدم بگم مهمونی شبو یادت
نرهها! تو باید به نمایندگی بابا و مامانت باشی.
به طور نمادین ناخونهامو توي صورتم کشیدم و
سعی کردم حرصم رو لحنم تاثیر نذاره.
-چشم قربونت برم، من کی حرفهاي شما رو
نادیده گرفتم!
با آرامش همیشگیش گفت: فداتشم، خب من برم به
کارهام برسم باباجون، شب میبینمت.
-منم میبینمتون.
-خداحافظ.
-خدافظ.
صداي بوق که توي گوشم پیچید تلفنو سر جاش.
گذاشتم و به اون دوتا که مثل عزرائیل بالاي سرم
وایساده بودند نگاه کردم.
عطیه: چی میگفت؟
نفسمو به بیرون فوت کردم و بلند شدم
-همون حرفهاي صبحی، خوبه صبح دو ساعت داشت واسم روضه میخوند که باعث شد اخرشم
دیر برسم دانشگاه!
محدثه با چهرهی سوالی گفت: حالا چرا اینقدر تاکید
داره بري؟
-میگه دوست قدیمیشو پیدا و دعوت کرده و قراره با کلهم خانوادهش بیان، منم به نمایندگی مامان و
بابام باید اونجا باشم.
پوفی کشیدم و به سمت دستشویی رفتم.
ادامه دارد...
#پارت_۷
-بیخیال، آمپر مغزم زد بالا کلم داغ کرد از بس فکر
کردم.
به کمر محدثه زدم.
نالیدم: شب آقاجون گفته مهمون داره و منم بایدبریم
خونه، یه ناهار مشتی بخوریم که...
باشم.
محدثه پشت چشمی نازك کرد.
-منکه امروز نمیپزم
خندیدم.
-مشخص میشه عزیزم، تو دلت رحم میاد.
-هه هه، عمرا!
مطمئن گفتم: میبینیم خانم.
********
گازي از سیب زدم و بوي غذا رو با لذت، عمیق بو
کشیدم.
کنارش رفتم و محکم گونشو بوسیدم که با خنده چشم غرهاي بهم رفت.
-چه بویی هم راه انداختی محدثه جون.
از آشپزخونه بیرون اومدم که عطیه رو درحال ور
رفتن با تلوزیون دیدم
-درست نشد؟
-نه، فکر کنم باید برم بالاي پشت بوم، آنتنش خرابه.
گازي از سیب زدم.
کنارش رفتم و لگدي به باسنش که حالا با خم
بودنش واسه کرم ریختن خوب وسوم میکرد زدم که
پشت تلوزیون فرو رفت.
شروع کردم به خندیدن.
با خنده خودمو روي کاناپه انداختم.
با قیافهی برزخی بلند شد و به سمتم هجوم آورد که
با خنده جیغی کشیدم و سریع بلند شدم و سیبو
روي کاناپه پرت کردم
با عصبانیت داد زد: بگیرمت اون موهاي خوشگل
بلندتو از ریشه در میکشم.
صداي خندم اوج گرفت.
دور هال نقلیمون میچرخیدیم و محدثه هم با لذت
دم آشپزخونه بهمون نگاه میکرد، انگار که داره
فیلم سینمایی تعقیب و گریز میبینه.
با صداي تلفن خونه هردومون از حرکت ایستادم.
یه نگاهی به هم انداختیم که درآخر محدثه پوفی
کشید و به سمتش رفت.
-اصلا خودم برمیدارم، شما زحمت نکشید.
بالا سر تلفن وایساد اما بهم نگاه کرد.
-آقاجونته.
پوفی کشیدم و به سمتش رفتم.
با کمی مکث برش داشتم و بیحوصله جواب دادم:
سلام آقاجون.
-سلام نوهی خوشگلم، خوبی باباجون؟
روي صندلی نشستم.
-خوبم شما خوبید؟
-منم خوبم، زنگ زدم بگم مهمونی شبو یادت
نرهها! تو باید به نمایندگی بابا و مامانت باشی.
به طور نمادین ناخونهامو توي صورتم کشیدم و
سعی کردم حرصم رو لحنم تاثیر نذاره.
-چشم قربونت برم، من کی حرفهاي شما رو
نادیده گرفتم!
با آرامش همیشگیش گفت: فداتشم، خب من برم به
کارهام برسم باباجون، شب میبینمت.
-منم میبینمتون.
-خداحافظ.
-خدافظ.
صداي بوق که توي گوشم پیچید تلفنو سر جاش.
گذاشتم و به اون دوتا که مثل عزرائیل بالاي سرم
وایساده بودند نگاه کردم.
عطیه: چی میگفت؟
نفسمو به بیرون فوت کردم و بلند شدم
-همون حرفهاي صبحی، خوبه صبح دو ساعت داشت واسم روضه میخوند که باعث شد اخرشم
دیر برسم دانشگاه!
محدثه با چهرهی سوالی گفت: حالا چرا اینقدر تاکید
داره بري؟
-میگه دوست قدیمیشو پیدا و دعوت کرده و قراره با کلهم خانوادهش بیان، منم به نمایندگی مامان و
بابام باید اونجا باشم.
پوفی کشیدم و به سمت دستشویی رفتم.
ادامه دارد...
۳۸۱
۱۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.