وقتی خانواده تهیونگ و تهیونگ به خانه خانواده مینجی رسیدند چیزی که به شدت ...
...
وقتی خانواده تهیونگ و تهیونگ به خانه خانواده مینجی رسیدند، چیزی که به شدت شوکهکننده بود، این بود که مینجی در خانه بود. بعد از تمام این سالها، دو نفر که هیچ وقت فکر نمیکردند دوباره همدیگر رو ببینند، حالا در یک مکان واحد قرار داشتند. این دیدار برای هر دوی آنها غیرمنتظره بود و به شدت تأثیرگذار.
هرچند که هر دوی آنها تغییر کرده بودند—تهیونگ که به عنوان عضوی از بی تی اس معروف شده بود و مینجی که در دنیای مدلینگ و مد به اوج رسیده بود—اما هنوز هم چیزی از آن احساسات قدیمی باقی مانده بود. تهیونگ هنوز مینجی را همانطور که در گذشته میشناخت میدید؛ دختر بچهای با روحی آزاد، پر از شوق و انرژی، که همیشه تخس و بامزه بود. و مینجی، هرچند حالا دیگر به یک زن مستقل تبدیل شده بود، هنوز هم تهیونگ را در ذهنش به عنوان همان خرس کوچولو میدید، همان پسری که همیشه در کنار او بود و هیچ چیزی نمیتوانست به او آسیب بزند.
تهیونگ به این فکر میکرد و لبخندی کوچک روی لبانش نقش میبست. شاید هنوز هم همه چیز به نوعی همانطور که بود باقی مانده بود، حتی اگر هیچ کدوم از آنها نمیتوانستند این را بگویند.
اما مینجی، باوجود اینکه هنوز در دلش جایی برای تهیونگ داشت، به خاطر گذشته و دلشکستگیهایی که از او خورده بود، سعی میکرد که سرد رفتار کند. به سختی سعی داشت که از ابراز احساسات خودداری کند و چهرهای بیاحساس از خود نشان دهد. اما هیچکس نمیتوانست نداند که قلبش از دیدن تهیونگ مجدداً به تپش افتاده است.
با این حال، در مقابل پدر و مادر تهیونگ، مینجی کاملاً تغییر کرده بود. او با آنها به شدت صمیمانه برخورد میکرد، انگار هیچچیز تغییر نکرده بود. آنها که همیشه به عنوان خانوادهای نزدیک با هم رابطه داشتند، حالا در این دیدار دوباره احساس نزدیکی میکردند. مینجی با لبخند، پدر و مادر تهیونگ را در آغوش میکشید و نشان میداد که حتی در این شرایط سخت هم هنوز میتوانست محبت و مهربانی را حفظ کند.
اما چیزی که مینجی در دل داشت، هنوز پنهان بود. او به تهیونگ نزدیک نمیشد و اجازه نمیداد که هیچ چیزی از آن گذشته تلخ دوباره تکرار شود. برای او، این یک بازی جدید بود، یک بازی سرد و بیاحساس که فقط میتوانست احساساتش را از تهیونگ پنهان کند.
ادامه دارد...!؟
وقتی خانواده تهیونگ و تهیونگ به خانه خانواده مینجی رسیدند، چیزی که به شدت شوکهکننده بود، این بود که مینجی در خانه بود. بعد از تمام این سالها، دو نفر که هیچ وقت فکر نمیکردند دوباره همدیگر رو ببینند، حالا در یک مکان واحد قرار داشتند. این دیدار برای هر دوی آنها غیرمنتظره بود و به شدت تأثیرگذار.
هرچند که هر دوی آنها تغییر کرده بودند—تهیونگ که به عنوان عضوی از بی تی اس معروف شده بود و مینجی که در دنیای مدلینگ و مد به اوج رسیده بود—اما هنوز هم چیزی از آن احساسات قدیمی باقی مانده بود. تهیونگ هنوز مینجی را همانطور که در گذشته میشناخت میدید؛ دختر بچهای با روحی آزاد، پر از شوق و انرژی، که همیشه تخس و بامزه بود. و مینجی، هرچند حالا دیگر به یک زن مستقل تبدیل شده بود، هنوز هم تهیونگ را در ذهنش به عنوان همان خرس کوچولو میدید، همان پسری که همیشه در کنار او بود و هیچ چیزی نمیتوانست به او آسیب بزند.
تهیونگ به این فکر میکرد و لبخندی کوچک روی لبانش نقش میبست. شاید هنوز هم همه چیز به نوعی همانطور که بود باقی مانده بود، حتی اگر هیچ کدوم از آنها نمیتوانستند این را بگویند.
اما مینجی، باوجود اینکه هنوز در دلش جایی برای تهیونگ داشت، به خاطر گذشته و دلشکستگیهایی که از او خورده بود، سعی میکرد که سرد رفتار کند. به سختی سعی داشت که از ابراز احساسات خودداری کند و چهرهای بیاحساس از خود نشان دهد. اما هیچکس نمیتوانست نداند که قلبش از دیدن تهیونگ مجدداً به تپش افتاده است.
با این حال، در مقابل پدر و مادر تهیونگ، مینجی کاملاً تغییر کرده بود. او با آنها به شدت صمیمانه برخورد میکرد، انگار هیچچیز تغییر نکرده بود. آنها که همیشه به عنوان خانوادهای نزدیک با هم رابطه داشتند، حالا در این دیدار دوباره احساس نزدیکی میکردند. مینجی با لبخند، پدر و مادر تهیونگ را در آغوش میکشید و نشان میداد که حتی در این شرایط سخت هم هنوز میتوانست محبت و مهربانی را حفظ کند.
اما چیزی که مینجی در دل داشت، هنوز پنهان بود. او به تهیونگ نزدیک نمیشد و اجازه نمیداد که هیچ چیزی از آن گذشته تلخ دوباره تکرار شود. برای او، این یک بازی جدید بود، یک بازی سرد و بیاحساس که فقط میتوانست احساساتش را از تهیونگ پنهان کند.
ادامه دارد...!؟
- ۱.۷k
- ۰۲ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط