سرنوشت
#سرنوشت
#Part۳۴
مث همیشه والبته تکراری از خاب پاشدم ابی به دست و صورتم زدم امروز ترجیح دادم یه لباس قشنگ بپوشم یه تاپ مشکی با یه پیراهن سفید شلوار لی دودی پوشیدم ارایش ملایمی کردم که به لباسم بیاد موهامو با سشوار صاف کردم بالای سرم بستم اومدم پایین صبحونمو خوردم راهی خونه تهیونگ شدم میدونستم که الان رفته ورزش برا همین دست بکار شدم صبحونه رو اماده کردم رو. میز چیدم طبق معمول توت فرنگی هارم رومیز گذاشتم هنوز کارم تموم نشده بود که باصدایی به طرفش برگشتم با صحنه ای که دیدم رسما خشکم زده بود خون تورگام یخ بست اون اون بورا بود که یه پیراهن مردونه پوشیده بود که حدس میزنم پیراهن تهیونگ باشه دیگه ثپش قلبمو احساس نکردم پاهام سست شده بود که گف: تو اینجا چیکار میکنی
باصدایی که مطمئنم بغض توش معلوم بود گفتم: م.. من منشی شخصی اقای کیم هستم اومدم براشون صبحونه اماده کنم
با ناز و عشوه نشست رو صندلی و بهم گفت: یه بشقاب دیگه و یه لیوان قهوه هم به من بده
دختره خونوک داشت بهم دستور میداد با قیافه ساختنیش
با حرص باشه ای گفتمو پرسیدم: اقای کیم کجاس چون همیشه این صاعت بیدار بودن
یه قلپ از قهوه رو خورد و گف: عزیزم دیشب خسته شده خابیده دلم نیومد بیدارش کنم
خدایا این عفریته فقط میخاست منو حرص بده میدونم
.: باشه پس من دیگ میرم شرکت با اجازه
ــ کجا
با صدایی که شنیدم وایسادم و برگشتم تهیونگ داشت از پله ها میومد پایین لباساشم تنش بود اماده بود بره شرکت در جواب بهش گفتم
.: سلام میخام برم شرکت کار دارم مزاحمتون نمیشم
ــ وایسا صبحونمو بخورم باهم میریم
یهو بورا از جاش پاشد و با قیض گفت
/وای عزیزم منو توکه باهم میریم بزار اون بره حتما کار داره
تهیونگ نگاهی بهش انداختو گفت
ــ تا من تو شرکت نباشم اون کاری نداره انجام بده پس باهم میریم
بعدم با دستش اشاره کرد که بشینم بدون توجه کردن به حرفای اون دوتا رو مبل توی هال نشستم هزار جور سوال تو ذهنم بود که چرا بورا اینجاس نکنه دیشب... نه نه این امکان نداره
ولی داشتم خودمو گول میزدم که باور. نکنم بینشون چیزی باشه ولی از ظاهرش معلوم بود......
#Part۳۴
مث همیشه والبته تکراری از خاب پاشدم ابی به دست و صورتم زدم امروز ترجیح دادم یه لباس قشنگ بپوشم یه تاپ مشکی با یه پیراهن سفید شلوار لی دودی پوشیدم ارایش ملایمی کردم که به لباسم بیاد موهامو با سشوار صاف کردم بالای سرم بستم اومدم پایین صبحونمو خوردم راهی خونه تهیونگ شدم میدونستم که الان رفته ورزش برا همین دست بکار شدم صبحونه رو اماده کردم رو. میز چیدم طبق معمول توت فرنگی هارم رومیز گذاشتم هنوز کارم تموم نشده بود که باصدایی به طرفش برگشتم با صحنه ای که دیدم رسما خشکم زده بود خون تورگام یخ بست اون اون بورا بود که یه پیراهن مردونه پوشیده بود که حدس میزنم پیراهن تهیونگ باشه دیگه ثپش قلبمو احساس نکردم پاهام سست شده بود که گف: تو اینجا چیکار میکنی
باصدایی که مطمئنم بغض توش معلوم بود گفتم: م.. من منشی شخصی اقای کیم هستم اومدم براشون صبحونه اماده کنم
با ناز و عشوه نشست رو صندلی و بهم گفت: یه بشقاب دیگه و یه لیوان قهوه هم به من بده
دختره خونوک داشت بهم دستور میداد با قیافه ساختنیش
با حرص باشه ای گفتمو پرسیدم: اقای کیم کجاس چون همیشه این صاعت بیدار بودن
یه قلپ از قهوه رو خورد و گف: عزیزم دیشب خسته شده خابیده دلم نیومد بیدارش کنم
خدایا این عفریته فقط میخاست منو حرص بده میدونم
.: باشه پس من دیگ میرم شرکت با اجازه
ــ کجا
با صدایی که شنیدم وایسادم و برگشتم تهیونگ داشت از پله ها میومد پایین لباساشم تنش بود اماده بود بره شرکت در جواب بهش گفتم
.: سلام میخام برم شرکت کار دارم مزاحمتون نمیشم
ــ وایسا صبحونمو بخورم باهم میریم
یهو بورا از جاش پاشد و با قیض گفت
/وای عزیزم منو توکه باهم میریم بزار اون بره حتما کار داره
تهیونگ نگاهی بهش انداختو گفت
ــ تا من تو شرکت نباشم اون کاری نداره انجام بده پس باهم میریم
بعدم با دستش اشاره کرد که بشینم بدون توجه کردن به حرفای اون دوتا رو مبل توی هال نشستم هزار جور سوال تو ذهنم بود که چرا بورا اینجاس نکنه دیشب... نه نه این امکان نداره
ولی داشتم خودمو گول میزدم که باور. نکنم بینشون چیزی باشه ولی از ظاهرش معلوم بود......
۲۰.۷k
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.