سرنوشت
#سرنوشت
#Part۳۲
انگار دست کسی دورم حلقه شد میتونستم حدس بزنم تهیونگه بدون نگاه کردن به صورتش فقط پیراهنشو تو. مشتم گرفتمو گریه میکردم اونم سعی داشت ارومم کنه زیر لب میگف: اروم باش تموم شد اروم
بدون هیچ حرفی فقط گریه میکردم یهو سرمو بلند کردو تو. چشام زل زد گفت: بهت میگم اروم باش گریه نکن نمیخام گریتو ببینم بخاطر اون مرتیکه داری گریه میکنی
بعدم شونه هامو گرفتو بلندم کرد و گف: نبینم انقد ضعیف باشی ها موش کوچولو
میون گریه هام خندید و گفتم: حالا چرا موش من کجام بع موشا میخوره
با صدای نسبتا بلندی خندید که انگار قلبم داشت ذوب میشد این بشر جی داشت که قلبمو برا دوست داشته شدنش وصوق میداد اگ تا الان یه درصد مطمئن نبودم الان دیگه کاملا مطمئنم من قلب و روحمو به این مرد باختم ولی من نمیدونستم اونم منو دوس داره یانه شاید همه این توجه ها برا اینه که دلش برام میسوزه و دلیل دیگه ای نداره
ادامه داد
ـــ همه جات هم جسه کوچیکت هم سنت هم قد کوچولوت همه چیت شبیه موشاس
.: خب درسته قدم کوتاهه ولی مث بعضی ها نردبون نیستم که همینم برام کافیه
ـــ الان داری تیکه میندازی
لبخندی زدم و گفتم
.: نه من چرا باید به بورا خانوم تیکه بندازم
ایندفعه غش غش خندید و گف
ــ من کی گفتم داری به بورا تیکه میندازی
بعدم خم شدو در گوشم گف: نکنع حسودیت میشه
نفساش تو گوشم میپیچید قلبم بشدت خودشو به دیواره های قلبم میکوبید تنم داغ شده بود ولی دلم میخاست برای همیشه این صدا تو گوشم باقی بمونه
با عقب کشیدن سرش و گفتن ات چرا صورتت قرمزه رشته افکارم پاره شد رو بهش گفتم
.: نه چیزی نیس فقط گرمم شد با دستام خودمو باد زدم که بلکه اتیش درونم خاموش بشه و زهی خیال باطل
با تته تپه گفتم: عمم خوب من دیگه میخام برم خونه ممنونم کمکم کردین
ــ اولا وقتی بیرون از شرکتیم قرار نیس رسمی حرف بزنی ثانیا الان دیروقته خودم میرسونمت حق مخالفتم نداری موش کوچولو حله
.: ولی...
ــ ولی نداره الان ماشینو میارن باهم میریم
به یکی از نگهبانا گف که ماشینشو بیارن چند ثانیه بعدش بورا اومد بیرون و بهش گف: عزیزم کجایی یه ساعته منتظرت بودم
هیستریک خندیدو گف: دیگه میخام برم توهم با بچه ها بیا من کار دارم
اخ چقد دیدن صورت حرصی بورا بهم لذت میداد دلم خنک شد
بورا با حرص باشه ای گفتو دوباره برگشت
ماشینو اوردن باهم سوار شدیم و ادرسو بهش دادم تو راه من فقط سرمو به شیشه تکیه داده بودم به اهنگی که پخش شده بود گوش میدادم دیگه چیزی نفهمیدم با حس دستی روشونم که داشت تکونم میداد بیدار شدم دوروبرمو نگاهی انداختم و گفتم
.: عه رسیدیم
ــ بله رسیدیم یه چیز دیگم ازت فهمیدم
سوالی نگاش کردم
ـــ اینکه خابت مث خرس سنگینه.....
#Part۳۲
انگار دست کسی دورم حلقه شد میتونستم حدس بزنم تهیونگه بدون نگاه کردن به صورتش فقط پیراهنشو تو. مشتم گرفتمو گریه میکردم اونم سعی داشت ارومم کنه زیر لب میگف: اروم باش تموم شد اروم
بدون هیچ حرفی فقط گریه میکردم یهو سرمو بلند کردو تو. چشام زل زد گفت: بهت میگم اروم باش گریه نکن نمیخام گریتو ببینم بخاطر اون مرتیکه داری گریه میکنی
بعدم شونه هامو گرفتو بلندم کرد و گف: نبینم انقد ضعیف باشی ها موش کوچولو
میون گریه هام خندید و گفتم: حالا چرا موش من کجام بع موشا میخوره
با صدای نسبتا بلندی خندید که انگار قلبم داشت ذوب میشد این بشر جی داشت که قلبمو برا دوست داشته شدنش وصوق میداد اگ تا الان یه درصد مطمئن نبودم الان دیگه کاملا مطمئنم من قلب و روحمو به این مرد باختم ولی من نمیدونستم اونم منو دوس داره یانه شاید همه این توجه ها برا اینه که دلش برام میسوزه و دلیل دیگه ای نداره
ادامه داد
ـــ همه جات هم جسه کوچیکت هم سنت هم قد کوچولوت همه چیت شبیه موشاس
.: خب درسته قدم کوتاهه ولی مث بعضی ها نردبون نیستم که همینم برام کافیه
ـــ الان داری تیکه میندازی
لبخندی زدم و گفتم
.: نه من چرا باید به بورا خانوم تیکه بندازم
ایندفعه غش غش خندید و گف
ــ من کی گفتم داری به بورا تیکه میندازی
بعدم خم شدو در گوشم گف: نکنع حسودیت میشه
نفساش تو گوشم میپیچید قلبم بشدت خودشو به دیواره های قلبم میکوبید تنم داغ شده بود ولی دلم میخاست برای همیشه این صدا تو گوشم باقی بمونه
با عقب کشیدن سرش و گفتن ات چرا صورتت قرمزه رشته افکارم پاره شد رو بهش گفتم
.: نه چیزی نیس فقط گرمم شد با دستام خودمو باد زدم که بلکه اتیش درونم خاموش بشه و زهی خیال باطل
با تته تپه گفتم: عمم خوب من دیگه میخام برم خونه ممنونم کمکم کردین
ــ اولا وقتی بیرون از شرکتیم قرار نیس رسمی حرف بزنی ثانیا الان دیروقته خودم میرسونمت حق مخالفتم نداری موش کوچولو حله
.: ولی...
ــ ولی نداره الان ماشینو میارن باهم میریم
به یکی از نگهبانا گف که ماشینشو بیارن چند ثانیه بعدش بورا اومد بیرون و بهش گف: عزیزم کجایی یه ساعته منتظرت بودم
هیستریک خندیدو گف: دیگه میخام برم توهم با بچه ها بیا من کار دارم
اخ چقد دیدن صورت حرصی بورا بهم لذت میداد دلم خنک شد
بورا با حرص باشه ای گفتو دوباره برگشت
ماشینو اوردن باهم سوار شدیم و ادرسو بهش دادم تو راه من فقط سرمو به شیشه تکیه داده بودم به اهنگی که پخش شده بود گوش میدادم دیگه چیزی نفهمیدم با حس دستی روشونم که داشت تکونم میداد بیدار شدم دوروبرمو نگاهی انداختم و گفتم
.: عه رسیدیم
ــ بله رسیدیم یه چیز دیگم ازت فهمیدم
سوالی نگاش کردم
ـــ اینکه خابت مث خرس سنگینه.....
۱۴.۴k
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.