من دوستت دارم دیونه پارت۲۵ -خوابم میاد .دستشو گرفتم دستش
من دوستت دارم دیونه #پارت۲۵ #-خوابم میاد .دستشو گرفتم دستش یخ بود.
-نخواب عمرم الان میرسیم..آقارحمت میشه سریعتربری داره ازدست میره...
به محض رسیدن خانم رضایی باعجله رفت داخل بیمارستان وچند دقیقه بعد بایه برانکارد ودوتا پرستارامد...رویارو بردن اتاق عمل ...روی صندلی نشستم ودستامو دوطرف سرم گرفتم...خانم رضایی کنارم روی صندلی نشست..
-رویابهت وابسته شده..امیدوارم تونشده باشی..حالا هم غصه نخورخوب میشه..زهرخندی زدمو به فکر فروع رفتم.
من وابستش نشدم..یعنی شدم..نمیدونم.نمیدونم یه حس غریبی تووجودم دارم..یه حس گنگو ناشناخته.
..دکتر از اتاق بیرون امد افکارموپس زدمو.سریع ازجام بلند شدم..
-آقای دکتر حالش چطوره؟؟
-نگران نباش پسرم حالش خوبه خداروشکر زود رسوندیش...الانم منتقلش میکنیم بخش یکم که استراحت کرد میتونی ببینیش سرمو تکون دادم...دکتره لبخندی زدورفت..نفس راحتی کشیدموروصندلی نشستم خانم رضایی بالبخند گفت:
-گفتم که نترس حالش خوب میشه...
-بله خدارو شکر
رویارو به بخش منتقل کردن بعد از اینکه به هوش امد باخانم رضایی داخل اتاق شدیم
بادیدن ما لبخند زد...بهش نزدیک شدیم...
-خوبی دخترم...
-چیزی نگفت فقط نگاهمون میکردجوری نگاه میکرد انگارکه براش تازگی داشته باشیم..خانم رضایی روکرد سمت منو گفت:
-من میرم یه چیزی میخرم میارم بخوره جون بگیره..----شما چرا من خودم میرم
-نمیخواد من خودم میرم پدرودخترشاید حرفی براگفتن داشته باشین.اینو گفت واز اتاق بیرون رفت...
روی تخت کنارش نشستم..حالت کنجکاوبودنش تبدیل به اخم شدوبااخم به من نگاه میکرد...
بعدباصدای نیمه جونی گفت:
تو بدی..تو بابای بدی هستی...تو بازم تنهام گذاشتی...باهات قهره براهمیشه ...دستای ظریف وکوچیکشو تو دستم گرفتم...
-رویا اگه بابابا قهرکنه بابامیمیره که...
-پس رویا بابابا قهرنیست..
-الهی قربون رویابره بابا...دستت درد نمیکنه؟؟؟
سرشو به علامت آره تکون داد...بوسه ای آرومی به دستش زدم..
-آقاعرفان ؟
جستی زدم وبه خانم رضایی نگاه کردم..
-ب..بله؟؟!نگاه جذبه دارمامان بزرگو بهم انداختو وگفت:
-حدوحدودکه یادت نرفته..
-ببخشید .یه لحظه احساساتی شدم..شماچه زود امدین..
-چیه ناراحتی ؟
-ن..نه اصلا..
-کیفمو نبرده بودم..
-اگه میخواین من برم..
-باشه برو..
-بله..فعلا برم.
ازاتاق بیرون امدم.این خانم رضایی تیکتاتوریه براخودش..پووف..براش کمپوت وآبمیوه گرفتمو برگشتم بیمارستان..داخل اتاق شدم..
خانم رضایی ازجاش بلندشد..
-یه کارمهمی برام پیش امده باید برم .رویا روفردا مرخص میکنن .مواظبش باش .فرداخودم میام دنبابتون..
-باشه خانم رضایی شما برین من هستم خیالتون راحت...
-باشه .فقط یه چیزی..
-خانم رضایی حواسم هست
-پس مراقب خودتون باشین..فعلا.
اینو گفتواز اتاق بیرون رفت...
نویسنده:S
-نخواب عمرم الان میرسیم..آقارحمت میشه سریعتربری داره ازدست میره...
به محض رسیدن خانم رضایی باعجله رفت داخل بیمارستان وچند دقیقه بعد بایه برانکارد ودوتا پرستارامد...رویارو بردن اتاق عمل ...روی صندلی نشستم ودستامو دوطرف سرم گرفتم...خانم رضایی کنارم روی صندلی نشست..
-رویابهت وابسته شده..امیدوارم تونشده باشی..حالا هم غصه نخورخوب میشه..زهرخندی زدمو به فکر فروع رفتم.
من وابستش نشدم..یعنی شدم..نمیدونم.نمیدونم یه حس غریبی تووجودم دارم..یه حس گنگو ناشناخته.
..دکتر از اتاق بیرون امد افکارموپس زدمو.سریع ازجام بلند شدم..
-آقای دکتر حالش چطوره؟؟
-نگران نباش پسرم حالش خوبه خداروشکر زود رسوندیش...الانم منتقلش میکنیم بخش یکم که استراحت کرد میتونی ببینیش سرمو تکون دادم...دکتره لبخندی زدورفت..نفس راحتی کشیدموروصندلی نشستم خانم رضایی بالبخند گفت:
-گفتم که نترس حالش خوب میشه...
-بله خدارو شکر
رویارو به بخش منتقل کردن بعد از اینکه به هوش امد باخانم رضایی داخل اتاق شدیم
بادیدن ما لبخند زد...بهش نزدیک شدیم...
-خوبی دخترم...
-چیزی نگفت فقط نگاهمون میکردجوری نگاه میکرد انگارکه براش تازگی داشته باشیم..خانم رضایی روکرد سمت منو گفت:
-من میرم یه چیزی میخرم میارم بخوره جون بگیره..----شما چرا من خودم میرم
-نمیخواد من خودم میرم پدرودخترشاید حرفی براگفتن داشته باشین.اینو گفت واز اتاق بیرون رفت...
روی تخت کنارش نشستم..حالت کنجکاوبودنش تبدیل به اخم شدوبااخم به من نگاه میکرد...
بعدباصدای نیمه جونی گفت:
تو بدی..تو بابای بدی هستی...تو بازم تنهام گذاشتی...باهات قهره براهمیشه ...دستای ظریف وکوچیکشو تو دستم گرفتم...
-رویا اگه بابابا قهرکنه بابامیمیره که...
-پس رویا بابابا قهرنیست..
-الهی قربون رویابره بابا...دستت درد نمیکنه؟؟؟
سرشو به علامت آره تکون داد...بوسه ای آرومی به دستش زدم..
-آقاعرفان ؟
جستی زدم وبه خانم رضایی نگاه کردم..
-ب..بله؟؟!نگاه جذبه دارمامان بزرگو بهم انداختو وگفت:
-حدوحدودکه یادت نرفته..
-ببخشید .یه لحظه احساساتی شدم..شماچه زود امدین..
-چیه ناراحتی ؟
-ن..نه اصلا..
-کیفمو نبرده بودم..
-اگه میخواین من برم..
-باشه برو..
-بله..فعلا برم.
ازاتاق بیرون امدم.این خانم رضایی تیکتاتوریه براخودش..پووف..براش کمپوت وآبمیوه گرفتمو برگشتم بیمارستان..داخل اتاق شدم..
خانم رضایی ازجاش بلندشد..
-یه کارمهمی برام پیش امده باید برم .رویا روفردا مرخص میکنن .مواظبش باش .فرداخودم میام دنبابتون..
-باشه خانم رضایی شما برین من هستم خیالتون راحت...
-باشه .فقط یه چیزی..
-خانم رضایی حواسم هست
-پس مراقب خودتون باشین..فعلا.
اینو گفتواز اتاق بیرون رفت...
نویسنده:S
۸.۵k
۱۴ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.