پارت85
#پارت85
برگشتم سمتش و تو چشمهاش نگاه کردم:
با هرکی دعوات بشه باید سر من خالی کنی؟!
خدائیش این رفتارها از تو بعید بود!
هیچ وقت با من اینطوری صحبت نکرده بودی!
با دستش لپم رو کشید و گفت:عصبی نشو دیگه خانوم.دست خودم نبود.
ببخشید!...بعدشم اینجوری حرص میخوری خوشگلتر میشی دلم آب میشه!...
دستمو مشت کردم و زدم به بازوش و گفتم:بسه بسه نمیتونی با این چیزها منو خر کنی!...
از جام بلند شدم:بعدم اون موضوع اصلا از دلم در نمیاد!...
دستمو گرفت و پرتم کرد روی صندلی!...
دستمو پشتم گذاشتم و گفتم:آخ بیشور پشتم شکست!...
چرا وحشی بازی در میاری؟!کمرم!...
یه لبخند زد و گفت:تقصیر خودته دیگه میخواستی از جات بلند نشی!...
دیگه ام قهر نکن قهر کنی من میدونم و تو مهسا!...
کلافه گفتم:باشه!...باشه!...من دیگه قهر نمیکنم خوبه این؟!
خب حالا بگو ببینم چرا گفتی من بیام اینجا؟!
خبرت چی بود؟گفتی یه خبر خوب واست دارم!این خبر خوب چی بود؟!
دستی تو موهاش کشید و کج روی صندلی نشست،دست چپشو گذاشت پشت صندلی امو گفت:
برای این گفتم بیای که نظرتو درباره ی یه موضوعی بدونم!
البته اگه نه بیاری بگی که نه نمیشه و... این حرفها کل زندگی من نابود میشه!...
ولی اگه بگی آره و قبول کنی خوشبخترین مرد روی زمین میشم!...
با تعجب گفتم:خب چیه اون؟!
دستی به گوشه ی لبش کشید و گفت:
صبر کن عجله نکن.
الان بهت میگم.بعد از چند دقیقه ادامه داد:
میخوام در موردت با مامانم اینا حرف بزنم!...
با تعجب گفتم:وا درباره چی حرف بزنی؟!
اخمهاشو توهم کرد و گفت:انقدر وسط حرف من نپر بچه!...
صبر کن بهت میگم!...ای بابا!...
دستمو بغل کردم و گفتم:باش بگو میشنوم!...
یه لبخند زد و گفت:لطف میکنی!...
عصبی گفتم: وای بگو دیگه!...بخدا عصبی شدم پا میشم میرما!...
کم اذیت کن دیگه!...
بارم لبخند زد و گفت:باشه باشه نزن منو الان بهت میگم!...
خب میخوام درباره تو به مامان اینا بگم!بگم که...بیایم خواستگاریت!...
ببین مهسا من تورو میخوام!...هر جوری که شده تورو میخوام!...
حتی اگه خانواده هامونم مخالف کنن بازم من تمام سعی و تلاشم و میکنم!
که تورو مال خودم کنم.من تورو میپرستم!تو تنها دختری بودی که انقدر وابسته اش شدم.
جز تو با هیچکس رابطه جدی نداشتم.با هر کس بودم دو سه روز بوده ولی تو فرق داری!...
حدود دو سه روز دیگه عیده.بعد از عید اگه مامانم اینا قبول کردن،
اگه همه چی اوکی شد که واسه خواستگاری میایم خونتون.
هم اینکه خانواده ها بیشتر باهم آشنا بشن هم اینکه دیگه قول و قرارها گذاشته بشه!...
نظر تو چیه؟!
شوکه زده به حامد نگاه میکردم!
با هر کلمه ای که میگفت:چشمهام بیشتر گشاد میشد و ترس تمام وجودمو میگرفت.
اصلا به اینجاش فکر نکرده بودم که حامد میخواد همچین پیشنهادی بده!...
چی بهش بگم؟بهش یگم نمیتونم باهات ازدواج کنم؟
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:چیزه من...من واقعا شوکه شدم حامد!...
نمیدونم چی باید بگم!...فقط اینو میدونم که داری عجله میکنی بهتره یه چند مدت دیگه صبر کنیم!...
بعد از تموم شدن حرفم سرم رو بلند کردم و بهش نگاه کردم.
دیدم داره بهم نگاه میکنه.چشمهاش حالت خاصی داشت!...
ابروهاش رو بالا داد و با یه پوزخند گفت:نکنه منو نمیخوای؟
اگه میخوای صبر واسه چیه؟!
اگه منو نمیخوای بگو که به مامانم اینا حرف نزنم!...
تند پریدم وسط حرفش و گفتم:نه نه اصلا این موضوع نیست.
ببین یه چیزیه!...یه اتفاقیه!...نمیدونم اسمش رو چی بزارم!...
نمیدونم فقط من احتیاج به زمان دارم.
من احتیاج به زمان دارم یه سری چیزها هست که باید برات توضیح بدم ولی الان وقتش نیست.
الان بگم تو منو ترک میکنی!...الان اصلا شرایطش نیست!...
صبر کن بزار یه مدت بگذره همه چیز رو بهت میگم!...قول میدم!...
فقط...فقط بهم فرصت بده!...فرصت بده چیزهایی که میخوام بهت بگم!...
چیزهایی که میخوام بهت بگم اصلا اصلا خوشایند نیست!...
با تعجب گفت:مهسا چه چیزی هست که من نمیدونم؟!
تا اونجایی که میدونم همه چیز رو من میدونم تو همه ی رازهات رو به من گفتی!...
و از تمام زندگیت خبر دارم چی...
بازم پریدم وسط حرفش: از این موضوع هیچکس خبر نداره جز خودم.
خواهش میکنم نخواه که الان بهت بگم!...
بعدشم بی توجه بهش بلند شدم و شروع کردم به دویدن تا جایی که ازش دور شدم.
فقط یه لحظه برگشتم عقب و دیدم حامد شوکه زده داره به جای خالی من نگاه میکنه.
نفس نفس زنان ایستادم و خم شدم و دستم رو گذاشتم روی زانوهام لعنتی!...
اون واسه خودش برنامه چیده بود!...
نباید اینطوری باهاش رفتار میکردم!...
نباید تو ذوقش میزدم!...نباید اینجوری پیش میرفتم اون لحظه بدجور هنگ کردم!...
برگشتم سمتش و تو چشمهاش نگاه کردم:
با هرکی دعوات بشه باید سر من خالی کنی؟!
خدائیش این رفتارها از تو بعید بود!
هیچ وقت با من اینطوری صحبت نکرده بودی!
با دستش لپم رو کشید و گفت:عصبی نشو دیگه خانوم.دست خودم نبود.
ببخشید!...بعدشم اینجوری حرص میخوری خوشگلتر میشی دلم آب میشه!...
دستمو مشت کردم و زدم به بازوش و گفتم:بسه بسه نمیتونی با این چیزها منو خر کنی!...
از جام بلند شدم:بعدم اون موضوع اصلا از دلم در نمیاد!...
دستمو گرفت و پرتم کرد روی صندلی!...
دستمو پشتم گذاشتم و گفتم:آخ بیشور پشتم شکست!...
چرا وحشی بازی در میاری؟!کمرم!...
یه لبخند زد و گفت:تقصیر خودته دیگه میخواستی از جات بلند نشی!...
دیگه ام قهر نکن قهر کنی من میدونم و تو مهسا!...
کلافه گفتم:باشه!...باشه!...من دیگه قهر نمیکنم خوبه این؟!
خب حالا بگو ببینم چرا گفتی من بیام اینجا؟!
خبرت چی بود؟گفتی یه خبر خوب واست دارم!این خبر خوب چی بود؟!
دستی تو موهاش کشید و کج روی صندلی نشست،دست چپشو گذاشت پشت صندلی امو گفت:
برای این گفتم بیای که نظرتو درباره ی یه موضوعی بدونم!
البته اگه نه بیاری بگی که نه نمیشه و... این حرفها کل زندگی من نابود میشه!...
ولی اگه بگی آره و قبول کنی خوشبخترین مرد روی زمین میشم!...
با تعجب گفتم:خب چیه اون؟!
دستی به گوشه ی لبش کشید و گفت:
صبر کن عجله نکن.
الان بهت میگم.بعد از چند دقیقه ادامه داد:
میخوام در موردت با مامانم اینا حرف بزنم!...
با تعجب گفتم:وا درباره چی حرف بزنی؟!
اخمهاشو توهم کرد و گفت:انقدر وسط حرف من نپر بچه!...
صبر کن بهت میگم!...ای بابا!...
دستمو بغل کردم و گفتم:باش بگو میشنوم!...
یه لبخند زد و گفت:لطف میکنی!...
عصبی گفتم: وای بگو دیگه!...بخدا عصبی شدم پا میشم میرما!...
کم اذیت کن دیگه!...
بارم لبخند زد و گفت:باشه باشه نزن منو الان بهت میگم!...
خب میخوام درباره تو به مامان اینا بگم!بگم که...بیایم خواستگاریت!...
ببین مهسا من تورو میخوام!...هر جوری که شده تورو میخوام!...
حتی اگه خانواده هامونم مخالف کنن بازم من تمام سعی و تلاشم و میکنم!
که تورو مال خودم کنم.من تورو میپرستم!تو تنها دختری بودی که انقدر وابسته اش شدم.
جز تو با هیچکس رابطه جدی نداشتم.با هر کس بودم دو سه روز بوده ولی تو فرق داری!...
حدود دو سه روز دیگه عیده.بعد از عید اگه مامانم اینا قبول کردن،
اگه همه چی اوکی شد که واسه خواستگاری میایم خونتون.
هم اینکه خانواده ها بیشتر باهم آشنا بشن هم اینکه دیگه قول و قرارها گذاشته بشه!...
نظر تو چیه؟!
شوکه زده به حامد نگاه میکردم!
با هر کلمه ای که میگفت:چشمهام بیشتر گشاد میشد و ترس تمام وجودمو میگرفت.
اصلا به اینجاش فکر نکرده بودم که حامد میخواد همچین پیشنهادی بده!...
چی بهش بگم؟بهش یگم نمیتونم باهات ازدواج کنم؟
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:چیزه من...من واقعا شوکه شدم حامد!...
نمیدونم چی باید بگم!...فقط اینو میدونم که داری عجله میکنی بهتره یه چند مدت دیگه صبر کنیم!...
بعد از تموم شدن حرفم سرم رو بلند کردم و بهش نگاه کردم.
دیدم داره بهم نگاه میکنه.چشمهاش حالت خاصی داشت!...
ابروهاش رو بالا داد و با یه پوزخند گفت:نکنه منو نمیخوای؟
اگه میخوای صبر واسه چیه؟!
اگه منو نمیخوای بگو که به مامانم اینا حرف نزنم!...
تند پریدم وسط حرفش و گفتم:نه نه اصلا این موضوع نیست.
ببین یه چیزیه!...یه اتفاقیه!...نمیدونم اسمش رو چی بزارم!...
نمیدونم فقط من احتیاج به زمان دارم.
من احتیاج به زمان دارم یه سری چیزها هست که باید برات توضیح بدم ولی الان وقتش نیست.
الان بگم تو منو ترک میکنی!...الان اصلا شرایطش نیست!...
صبر کن بزار یه مدت بگذره همه چیز رو بهت میگم!...قول میدم!...
فقط...فقط بهم فرصت بده!...فرصت بده چیزهایی که میخوام بهت بگم!...
چیزهایی که میخوام بهت بگم اصلا اصلا خوشایند نیست!...
با تعجب گفت:مهسا چه چیزی هست که من نمیدونم؟!
تا اونجایی که میدونم همه چیز رو من میدونم تو همه ی رازهات رو به من گفتی!...
و از تمام زندگیت خبر دارم چی...
بازم پریدم وسط حرفش: از این موضوع هیچکس خبر نداره جز خودم.
خواهش میکنم نخواه که الان بهت بگم!...
بعدشم بی توجه بهش بلند شدم و شروع کردم به دویدن تا جایی که ازش دور شدم.
فقط یه لحظه برگشتم عقب و دیدم حامد شوکه زده داره به جای خالی من نگاه میکنه.
نفس نفس زنان ایستادم و خم شدم و دستم رو گذاشتم روی زانوهام لعنتی!...
اون واسه خودش برنامه چیده بود!...
نباید اینطوری باهاش رفتار میکردم!...
نباید تو ذوقش میزدم!...نباید اینجوری پیش میرفتم اون لحظه بدجور هنگ کردم!...
۲۰.۸k
۳۱ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.