پارت87
#پارت87
هام گذاشتم و سعی کردم که بخوابم.
نمیدونم چقدر فکر کردم!چقدر خودمو برای اینکه اون موضوع رو امروز به مهسا گفتم سرزنش کردم.
اما خب بالاخره خوابم برد.
(مهسا)
کلید رو از تو جیبم در آوردم و در خونه رو باز کردم و وارد خونه شدم.
برقهای خونه خاموش بود.کفشهامو در آوردم و از پله ها بالا رفتم.
در ورودی خونه رو باز کردم و وارد خونه شدم.
کلید برق رو زدم که برقها روشن شد.
آروم رفتم تو هال هیچکس نبود.پرنده هم پر نمیزد توخونه.
شونه ای بالا انداختم و رفتم تو اتاقم. روسریمو پرت کردم روی زمین و جلوی آرایش نشستم.
عصبی دستی تو موهام کشیدم.لعنتی!
بدترین روز زندگیم بود.اگه یه روز دیگه بود و یه وقت دیگه،
مطمئن بودم مطمئن بودم که به حامد جواب مثبت میدادم.
اما...اما الان با این شرایطی که دارم،با اون مشکلی که من دارم نمیشه به اون جواب مثبت بدم.
من جونمم واسه حامد میدم من دوستش دارم اما خب...
خب مطمئنم با این مشکلی که من دارم اصلا اون منو قبول نمیکنه.
چه میدونم اصلا نمیتونه اینو تو سرش گنجایش بده و به خودش بفهمونه که به یه دختر 12ساله تجاوز شده!...
اونم نه توسط یک نفر توسط دو تا آدم پست فطرت.
خب معلومه که قبول نمیکنه. اصلا فکر میکنه خودم کرم ریختم.
فکر میکنه تقصیر خودم بوده که اونارو سر راهم کشیدم.
میدونم قبول نمیکنه پس بهتره بی خیال حامد بشم.
یا اینکه باید حقیقت رو بهش بگم!...
یا اینکه باید ترکش کنم!...یکی از این دو حالت.
ولی پذیرفتن انجام این دوحالت برای من خیلی سخته!...نمیتونم قبول کنم!...
واقعا نمیدونم چی بگم!...
از جام بلند شدم و شروع به باز کردن دکمه های مانتوم کردم.
داشتم آخرین دکمه ی مانتوم رو باز میکردم که صدای در خونه اومد.
دستم رو دکمه ثابت موند.
بدون اینکه مانتو رو از تنم در بیارم ازاتاق رفتم بیرون.
ولی هیچکس تو هال نبود.یه نگاه به اتاق مامان بابا انداختم کسی نبود.
به دستشویی هم نگاه کردم،نبود.
رفتم سمت آشپزخونه که با دیدن یک نفر که کنار یخچال ایستاده بود از ترس جیغی کشیدم.
دستمو روی دهنم گذاشتم و با تعحب به مردی نگاه کردم که پشتش به من بود.
با جیغ من برگشت به سمتم با که چشمهایی گرد شده نگاهی به من انداخت.
دستشو بالا آورد و گفت:آروم باش بابا دختر!...منم حسام!...
جرا جیغ میزنی حالا؟!دستمو از روی دهنم برداشتم:فقط خفه شو!خفه شو! باشه؟!
من از کجا بدونم تو حسامی؟!بعدشم این چه طرز اومدن به خونه اس؟!
شونه ای بالا انداخت و گفت:فکر میکردم کسی خونه نیست.
چشمهامو روی هم گذاشتم و گفتم:باشه باشه بس کن حوصله تو یکی رو ندارم.
و بعد از آشپزخونه بیرون اومدم و رفتم اتاق.
در اتاقم رو بستم و ناخودآگاه شروع کردم به قفل کردن در اتاق
نمیدونم چرا! چون میدونستم که دیگه نمیتونه کاری انجام بده.یا نه دیگه اجازه نمیدادم کاری انجام بده!
ولی خوب ناخودآگاه از تنها بودن باهاش ترس داشتم ترس عجیبی از تجاوز دوباره!...
اما میدونستم که دیگه اینکارو انجام نمیده چون خودش گفته بود پشیمونه!...
ولی بازم بهش شک دارم!...
همون بهتر که در اتاق قفل باشه!...در اتاق رو قفل کردم و با خیال راحت شروع کردم به لباس عوض کردن!...
(تینا)
با نوری که تو چشمهام میخورد چشمهام رو باز کردم.
وقتی که چشمهام به نور عادت کرد یه نگاه کامل به اطراف انداختم.
یه اتاق بود که جز یه کمد و دو سه تا وسایل خراب چیزی نبود.
دستمو روی تخت گذاشتم و خواستم از جام بلند شم که با دردی که تو بدنم پیچید آخی گفتم و دستمو روی کمرم گذاشتم و دوباره خوابیدم رو تخت.
نمیدونستم اینجا کجاست و چه اتفاقی برام افتاده!...
اصلا نمیدونستم چجوری اومدم اینجا!...
داد زدم:کسی اینجا هست؟با شمام کسی اینجا هست؟
با هر کلمه ای که حرف میزدم ته گلوم میسوخت.
به سوزش گلو و سرفه افتادم.در اتاق باز شد و قامت یه مرد تو چارچوب در نمایان شد.
همینطور که سرفه میکردم سرمو بلند کردم.
با دیدن آرسام چشمهام گرد شد و با تعجب میون سرفه ام گفتم:
ت...تو...این...اینجا...چی...چیکار میکنی؟!
آروم آروم بهم نزدیک شد و یه پوزخند زد و گفت:
عه خوشگلم آرومتر!...بعد از مهمونی دیگه ندیده بودمت!...دلم برات تنگ شده بود!...
همونطور که دستم به گلوم بود گفتم: چی از جون من میخوای آرسام؟
تینا:زندگیمو نابود کردی دیگه چی از جونم میخوای؟یادت رفته باهام چیکار کردی؟
دستش رو بالا آورد و گفت:هیچی نگو اون با میل و رضایت خودت بود.
خب منم دلم تنگ شده بود دیگه!...
از وقتی تو رفتی با هیچکس نبودم.نظرت درباره یکم شیطونی چیه؟
و یه چشمک زد و آروم آروم نزدیکم شد که یهو...
هام گذاشتم و سعی کردم که بخوابم.
نمیدونم چقدر فکر کردم!چقدر خودمو برای اینکه اون موضوع رو امروز به مهسا گفتم سرزنش کردم.
اما خب بالاخره خوابم برد.
(مهسا)
کلید رو از تو جیبم در آوردم و در خونه رو باز کردم و وارد خونه شدم.
برقهای خونه خاموش بود.کفشهامو در آوردم و از پله ها بالا رفتم.
در ورودی خونه رو باز کردم و وارد خونه شدم.
کلید برق رو زدم که برقها روشن شد.
آروم رفتم تو هال هیچکس نبود.پرنده هم پر نمیزد توخونه.
شونه ای بالا انداختم و رفتم تو اتاقم. روسریمو پرت کردم روی زمین و جلوی آرایش نشستم.
عصبی دستی تو موهام کشیدم.لعنتی!
بدترین روز زندگیم بود.اگه یه روز دیگه بود و یه وقت دیگه،
مطمئن بودم مطمئن بودم که به حامد جواب مثبت میدادم.
اما...اما الان با این شرایطی که دارم،با اون مشکلی که من دارم نمیشه به اون جواب مثبت بدم.
من جونمم واسه حامد میدم من دوستش دارم اما خب...
خب مطمئنم با این مشکلی که من دارم اصلا اون منو قبول نمیکنه.
چه میدونم اصلا نمیتونه اینو تو سرش گنجایش بده و به خودش بفهمونه که به یه دختر 12ساله تجاوز شده!...
اونم نه توسط یک نفر توسط دو تا آدم پست فطرت.
خب معلومه که قبول نمیکنه. اصلا فکر میکنه خودم کرم ریختم.
فکر میکنه تقصیر خودم بوده که اونارو سر راهم کشیدم.
میدونم قبول نمیکنه پس بهتره بی خیال حامد بشم.
یا اینکه باید حقیقت رو بهش بگم!...
یا اینکه باید ترکش کنم!...یکی از این دو حالت.
ولی پذیرفتن انجام این دوحالت برای من خیلی سخته!...نمیتونم قبول کنم!...
واقعا نمیدونم چی بگم!...
از جام بلند شدم و شروع به باز کردن دکمه های مانتوم کردم.
داشتم آخرین دکمه ی مانتوم رو باز میکردم که صدای در خونه اومد.
دستم رو دکمه ثابت موند.
بدون اینکه مانتو رو از تنم در بیارم ازاتاق رفتم بیرون.
ولی هیچکس تو هال نبود.یه نگاه به اتاق مامان بابا انداختم کسی نبود.
به دستشویی هم نگاه کردم،نبود.
رفتم سمت آشپزخونه که با دیدن یک نفر که کنار یخچال ایستاده بود از ترس جیغی کشیدم.
دستمو روی دهنم گذاشتم و با تعحب به مردی نگاه کردم که پشتش به من بود.
با جیغ من برگشت به سمتم با که چشمهایی گرد شده نگاهی به من انداخت.
دستشو بالا آورد و گفت:آروم باش بابا دختر!...منم حسام!...
جرا جیغ میزنی حالا؟!دستمو از روی دهنم برداشتم:فقط خفه شو!خفه شو! باشه؟!
من از کجا بدونم تو حسامی؟!بعدشم این چه طرز اومدن به خونه اس؟!
شونه ای بالا انداخت و گفت:فکر میکردم کسی خونه نیست.
چشمهامو روی هم گذاشتم و گفتم:باشه باشه بس کن حوصله تو یکی رو ندارم.
و بعد از آشپزخونه بیرون اومدم و رفتم اتاق.
در اتاقم رو بستم و ناخودآگاه شروع کردم به قفل کردن در اتاق
نمیدونم چرا! چون میدونستم که دیگه نمیتونه کاری انجام بده.یا نه دیگه اجازه نمیدادم کاری انجام بده!
ولی خوب ناخودآگاه از تنها بودن باهاش ترس داشتم ترس عجیبی از تجاوز دوباره!...
اما میدونستم که دیگه اینکارو انجام نمیده چون خودش گفته بود پشیمونه!...
ولی بازم بهش شک دارم!...
همون بهتر که در اتاق قفل باشه!...در اتاق رو قفل کردم و با خیال راحت شروع کردم به لباس عوض کردن!...
(تینا)
با نوری که تو چشمهام میخورد چشمهام رو باز کردم.
وقتی که چشمهام به نور عادت کرد یه نگاه کامل به اطراف انداختم.
یه اتاق بود که جز یه کمد و دو سه تا وسایل خراب چیزی نبود.
دستمو روی تخت گذاشتم و خواستم از جام بلند شم که با دردی که تو بدنم پیچید آخی گفتم و دستمو روی کمرم گذاشتم و دوباره خوابیدم رو تخت.
نمیدونستم اینجا کجاست و چه اتفاقی برام افتاده!...
اصلا نمیدونستم چجوری اومدم اینجا!...
داد زدم:کسی اینجا هست؟با شمام کسی اینجا هست؟
با هر کلمه ای که حرف میزدم ته گلوم میسوخت.
به سوزش گلو و سرفه افتادم.در اتاق باز شد و قامت یه مرد تو چارچوب در نمایان شد.
همینطور که سرفه میکردم سرمو بلند کردم.
با دیدن آرسام چشمهام گرد شد و با تعجب میون سرفه ام گفتم:
ت...تو...این...اینجا...چی...چیکار میکنی؟!
آروم آروم بهم نزدیک شد و یه پوزخند زد و گفت:
عه خوشگلم آرومتر!...بعد از مهمونی دیگه ندیده بودمت!...دلم برات تنگ شده بود!...
همونطور که دستم به گلوم بود گفتم: چی از جون من میخوای آرسام؟
تینا:زندگیمو نابود کردی دیگه چی از جونم میخوای؟یادت رفته باهام چیکار کردی؟
دستش رو بالا آورد و گفت:هیچی نگو اون با میل و رضایت خودت بود.
خب منم دلم تنگ شده بود دیگه!...
از وقتی تو رفتی با هیچکس نبودم.نظرت درباره یکم شیطونی چیه؟
و یه چشمک زد و آروم آروم نزدیکم شد که یهو...
۲.۵k
۳۱ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.