پارت86
#پارت86
دستم رو از روی زانوم برداشتم و از پیاده رو بیرون اومدم،
رفتم کنار خیابون منتظر ماشین ایستادم.
دستم رو جلوی یه تاکسی دراز کردم و سوار ماشین شدم.
بعد از دادن آدرس سرم رو تکیه دادم
به پشتی صندلی و رفتم تو فکر!...
اگر اون اتفاق برای من نمی افتاد مطمئن بودم با حامد خوشبخت میشدم.
مطمئن بودم که زندگیم باهاش خیلی خوب میشد.اما حیف!...
حیف که بخاطر مشکلی که دارم نمیتونم با حامد باشم.
سعی کردم به چیزی فکر نکنم و اون موضوع رو فراموش کنم.
هر کاری میکردم نمیتونستم من قلبشو شکستم من غرورشو شکستم.
با هزارتا امید و اینکه جواب من بله است اومد بهم گفت!...
اما من بدجور زدم تو ذوقش!...
چشمهامو باز کردم و نفس عمیق کشیدم و چشمهامو باز کردم.
تقریبا نزدیک خونه بودیم که به راننده گفتم:واستا!...
ترجیح دادم بقیه راه رو تا خونه پیاده برم،
که یه بادی به کله ام بخوره و آروم شم.
ولی مگه آروم شدنی هم وجود داره؟!
تو دلم آشوب بود!...
هیچوقت من رو نمیبخشه!...ولی اگه...
نمیدونم باید چیکار کنم؟
یا اینکه بزارم حامد بیاد بعد همه چیو براش بگم!...
یا بیخیال حامد و زندگی بشم!...
روسری امو درست کردم و ادانه راه و با همین فکرا طی کردم.
(حامد)
شوکه زده زل زده بودم به جای خالی مهسا.
اصلا باورم نمیشد که همچین واکنشی نشون بده!...
من یه فکر دیگه کرده بودم!...فکر میکردم که قبول میکنه!...
فکر میکردم پسم نمیزنه!...نمیدونستم اینجوری میشه!...
اصلا فکرشو نمیکردم که با من اینطوری کنه!...
من هزار تا برنامه ریخته بودم،هزار تا خیال بافی کرده بودم!...
اما چیشد،همه اش دود شد رفت هوا!
اصلا حتی یک درصد هم فکر نمیکردم اینطوری بشه!...حتی یک درصد!...
نگاهمو از جای خالی مهسا گرفتم و از جام بلند شدم.
یه نگاه به دو و ورم انداختم.هوا داشت کم کم تاریک میشد.
آروم شروع کردم به قدم زدن. هیچجوره نمیتونستم به قضیه امروز فکر نکنم.
به امروز که مهسا منو شکست.به امروز که وقتی گفت بهتره یکم صبر کنیم.
اصلا فکرشو نمیکردم.آخه چه صبری؟
من دارم از دوری اش بال بال میزنم اون میگه صبر کن!...
مشکلش چیه؟میتونست به من بگه.
شاید اصلا منو دوست نداره و داره به زور منو تحمل میکنه.
تقریبا نزدیکای خونه بودم،یه نگاه به خیابون انداختم،خیلی شلوغ بود.
از شلوغ هم میشه گفت شلوغ تر بود!
بعضی از مردم میخندیدند بعضیا هم
بی خیال داشتند تو خیابون راه می رفتند،
بعضیا هم عصبی بودند بعضی ها چهره شون ناراحت بود و
بعضی هام مثل من تو فکر بودند!
نمیدونم شایدم اعصابشون داغون بود اما قیافه اشون به حال و روز من میخورد.
نگاهمو چرخوندم که روی دختر بچه ای ثابت موند؛
دختر بچه ای که دست مامانشو گرفته بود و داشت با خیال راحت بستنی میخورد.
چقدر دنیاشون خوب بود.چقدر خالص بود.
با دیدنش یه لبخند عمیق اومد روی لبهام.
کاش منم تو بچگی میموندم.سرمو تکون دادم که از این فکر و خیال بیام بیرون.
ادامه راهمو رفتم.پیچیدم تو کوچه مون.
با هر قدمی که برمیداشتم یاد مهسا میفتادم.
لعنتی!...اگه امروز اون اتفاق نمیفتاد اگه اون حرفها رو نمیزد الان کنار هم بودیم.
همین ساعت داشتیم تو کوچه قدم میزدیم.
تقریبا دو خونه مونده بود که به خونه خودمون برسم.
قدمهامو تندتر کردم و بدون نگاهی به خونه ی مهسا اینا جلو در خونمون ایستادم.
کلید رو از تو جیبم در آوردم و در خونه رو باز کردم.
وارد حیاط شدم.همین که خواستم در خونه رو ببندم،
یه نگاه به خونه شون انداختم.در خونه شون بسته بود.
شونه ای بالا انداختم و در خونه رو بستم.
یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم که یکم از این حال و هوا
در بیام که مامان و بابا به چیزی شک نکنند.
کفشهامو در آوردم و وارد خونه شدم.
همینکه وارد خونه شدم.مامان نگران به سمتم اومد.
عصبی گفت:کجایی؟!کجایی حامد؟!
یه عالمه به گوشیت زنگ زدم!...به شرکتت زنگ زدم!...
تا این ساعت کجایی؟!تو که همیشه ساعت8خونه بودی!کجا بودی؟!
حداقل یه زنگ میزدی ببینم کجا رفتی!
چیکار میکنی!مردم از نگرانی.
دستی تو موهام کشیدم و گفتم:مامان جان بچه که نیستم.
من حالم خوبه فقط داشتم یکم قدم میزدم!یادم رفت!
گوشیم رو سایلنت بود اصلا یادم رفت چکش کنم ببینم کی زنگ زده کی زنگ نزده!...
حالا هم بی خیال!...سرم خیلی درد میکنه.میخوابم برم بخوابم.
از کنارش رد شدم و خواستم برم تو اتاقم که دستمو گرفت.
وایستادم و برگشتم سمتش گفتم:
مامان جان!
خواهش میکنم ازت خواهش میکنم بزار تنها باشم!حال و حوصله ندارم.
خیلی خسته ام.قول میدم به موقعش همه چیز رو برات تعریف کنم.
دودل سرشو تکون داد و گفت:باشه برو استراحت کن.
یادت نره وقتی حالت خوب شد همه چیز رو برام تمام و کمال بگی.
چشمهامو روهم گذاشتم و گفتم:چشم میگم.حالا دستمو ول کن میخوام برم.
دستمو ول کر
دستم رو از روی زانوم برداشتم و از پیاده رو بیرون اومدم،
رفتم کنار خیابون منتظر ماشین ایستادم.
دستم رو جلوی یه تاکسی دراز کردم و سوار ماشین شدم.
بعد از دادن آدرس سرم رو تکیه دادم
به پشتی صندلی و رفتم تو فکر!...
اگر اون اتفاق برای من نمی افتاد مطمئن بودم با حامد خوشبخت میشدم.
مطمئن بودم که زندگیم باهاش خیلی خوب میشد.اما حیف!...
حیف که بخاطر مشکلی که دارم نمیتونم با حامد باشم.
سعی کردم به چیزی فکر نکنم و اون موضوع رو فراموش کنم.
هر کاری میکردم نمیتونستم من قلبشو شکستم من غرورشو شکستم.
با هزارتا امید و اینکه جواب من بله است اومد بهم گفت!...
اما من بدجور زدم تو ذوقش!...
چشمهامو باز کردم و نفس عمیق کشیدم و چشمهامو باز کردم.
تقریبا نزدیک خونه بودیم که به راننده گفتم:واستا!...
ترجیح دادم بقیه راه رو تا خونه پیاده برم،
که یه بادی به کله ام بخوره و آروم شم.
ولی مگه آروم شدنی هم وجود داره؟!
تو دلم آشوب بود!...
هیچوقت من رو نمیبخشه!...ولی اگه...
نمیدونم باید چیکار کنم؟
یا اینکه بزارم حامد بیاد بعد همه چیو براش بگم!...
یا بیخیال حامد و زندگی بشم!...
روسری امو درست کردم و ادانه راه و با همین فکرا طی کردم.
(حامد)
شوکه زده زل زده بودم به جای خالی مهسا.
اصلا باورم نمیشد که همچین واکنشی نشون بده!...
من یه فکر دیگه کرده بودم!...فکر میکردم که قبول میکنه!...
فکر میکردم پسم نمیزنه!...نمیدونستم اینجوری میشه!...
اصلا فکرشو نمیکردم که با من اینطوری کنه!...
من هزار تا برنامه ریخته بودم،هزار تا خیال بافی کرده بودم!...
اما چیشد،همه اش دود شد رفت هوا!
اصلا حتی یک درصد هم فکر نمیکردم اینطوری بشه!...حتی یک درصد!...
نگاهمو از جای خالی مهسا گرفتم و از جام بلند شدم.
یه نگاه به دو و ورم انداختم.هوا داشت کم کم تاریک میشد.
آروم شروع کردم به قدم زدن. هیچجوره نمیتونستم به قضیه امروز فکر نکنم.
به امروز که مهسا منو شکست.به امروز که وقتی گفت بهتره یکم صبر کنیم.
اصلا فکرشو نمیکردم.آخه چه صبری؟
من دارم از دوری اش بال بال میزنم اون میگه صبر کن!...
مشکلش چیه؟میتونست به من بگه.
شاید اصلا منو دوست نداره و داره به زور منو تحمل میکنه.
تقریبا نزدیکای خونه بودم،یه نگاه به خیابون انداختم،خیلی شلوغ بود.
از شلوغ هم میشه گفت شلوغ تر بود!
بعضی از مردم میخندیدند بعضیا هم
بی خیال داشتند تو خیابون راه می رفتند،
بعضیا هم عصبی بودند بعضی ها چهره شون ناراحت بود و
بعضی هام مثل من تو فکر بودند!
نمیدونم شایدم اعصابشون داغون بود اما قیافه اشون به حال و روز من میخورد.
نگاهمو چرخوندم که روی دختر بچه ای ثابت موند؛
دختر بچه ای که دست مامانشو گرفته بود و داشت با خیال راحت بستنی میخورد.
چقدر دنیاشون خوب بود.چقدر خالص بود.
با دیدنش یه لبخند عمیق اومد روی لبهام.
کاش منم تو بچگی میموندم.سرمو تکون دادم که از این فکر و خیال بیام بیرون.
ادامه راهمو رفتم.پیچیدم تو کوچه مون.
با هر قدمی که برمیداشتم یاد مهسا میفتادم.
لعنتی!...اگه امروز اون اتفاق نمیفتاد اگه اون حرفها رو نمیزد الان کنار هم بودیم.
همین ساعت داشتیم تو کوچه قدم میزدیم.
تقریبا دو خونه مونده بود که به خونه خودمون برسم.
قدمهامو تندتر کردم و بدون نگاهی به خونه ی مهسا اینا جلو در خونمون ایستادم.
کلید رو از تو جیبم در آوردم و در خونه رو باز کردم.
وارد حیاط شدم.همین که خواستم در خونه رو ببندم،
یه نگاه به خونه شون انداختم.در خونه شون بسته بود.
شونه ای بالا انداختم و در خونه رو بستم.
یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم که یکم از این حال و هوا
در بیام که مامان و بابا به چیزی شک نکنند.
کفشهامو در آوردم و وارد خونه شدم.
همینکه وارد خونه شدم.مامان نگران به سمتم اومد.
عصبی گفت:کجایی؟!کجایی حامد؟!
یه عالمه به گوشیت زنگ زدم!...به شرکتت زنگ زدم!...
تا این ساعت کجایی؟!تو که همیشه ساعت8خونه بودی!کجا بودی؟!
حداقل یه زنگ میزدی ببینم کجا رفتی!
چیکار میکنی!مردم از نگرانی.
دستی تو موهام کشیدم و گفتم:مامان جان بچه که نیستم.
من حالم خوبه فقط داشتم یکم قدم میزدم!یادم رفت!
گوشیم رو سایلنت بود اصلا یادم رفت چکش کنم ببینم کی زنگ زده کی زنگ نزده!...
حالا هم بی خیال!...سرم خیلی درد میکنه.میخوابم برم بخوابم.
از کنارش رد شدم و خواستم برم تو اتاقم که دستمو گرفت.
وایستادم و برگشتم سمتش گفتم:
مامان جان!
خواهش میکنم ازت خواهش میکنم بزار تنها باشم!حال و حوصله ندارم.
خیلی خسته ام.قول میدم به موقعش همه چیز رو برات تعریف کنم.
دودل سرشو تکون داد و گفت:باشه برو استراحت کن.
یادت نره وقتی حالت خوب شد همه چیز رو برام تمام و کمال بگی.
چشمهامو روهم گذاشتم و گفتم:چشم میگم.حالا دستمو ول کن میخوام برم.
دستمو ول کر
۱۱.۵k
۳۱ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.