پارت2 فصل2
#پارت2_فصل2
رمان ماهور
زنگ زدم. از آیفون تصویری دیدمون و در رو زد.
در رو باز کردم و از پله ها بالا رفتیم. در رو باز کرد.
-سلام.
مکثی کرد.
-سلام.
و نگاهی به آرین کرد.
کنار رفت تا بریم داخل.
-آرین سمت اتاق نشیمن رفت و روی یکی از مبل ها نشست.
مهراب: هانا یه دقه بیا.
-آرین الان میام.
سری تکون داد.
سمت مهراب رفتم.
-بله.
-این پسره چی میگه اینجا.
-کارت داره خودش میگه بهت.
رفت سمت اتاق نشیمن من هم دنبالش رفتم.
روی مبل دونفره ای رو به روی آرین نشست.
-هانا گفت کارم داری.
روی مبل تکی کنارش نشستم.
-خوب راستش یه چیزی میخواستم بگم درواقع این حرف هاناست که ازت یه سوال داشت. اون میخواد که تو ماجرا رو براش تعریف کنی.
-نمیفهمم؟! ماجرای چی؟
-خوب...
هانا: اینکه من اینجا چیکار میکنم؟ چرا چیزی یادم نمیاد؟ الان دو ماه که ما اینجاییم از اون روزی که تو این اتاق چشم باز کردم و هیچی یادم نمیومد، تنها چیزی که تو به من گفتی این بوده که تو دوست داداشم سینایی و اون تو رو همراه من فرستاده اینجا که من برم دانشگاه.
-اول که هانا جان، بهتر بود بیای خودمون دوتا صحبت کنیم نه اینکه... بگذریم. دیگه چی میخوای بدونی که من تاحالا بهت نگفته باشم.
-اینکه چرا هیچی یادم نمیاد.
نگاه چپ چپی به آرین کرد.
آرین: خوب اگه من مزاحمم من میرم.
از جاش بلند شد.
-فعلا هانا.
حتی به بدرقه اش هم نرفته ام خیلی چیزی از زندگی گذشته ام بود که باید میفهمیدم و شاید الان بهترین فرست برای دونستن شون بود.
-خوب؟
-ببین من سینا داداش تو با هم دوست بودیم و من بخاطر یه سری کار میخواستم بیام ایتالیا از اون طرف هم تو تو ایران طراحی لباس میکردی و میخواستی بیای اینجا ادامه تحصیل بدی واسه همین هم سینا تو رو سپرد دست من و اومدیم اینجا تو تو یه حادثه حافظت رو از دست دادی.
-خب چه حادثه ای؟ آرین رو بیرون کردی که اینو بگی.
-خیله خوب. قبل از اینکه دانشگاه شروع بشه من و تو باهم یه مهمونی رفتیم... تو تو ایران زیاد تو فاز مهمونی و این چیزا نبودی... بعد اون شب ازت غافل شدم. توهم... توهم مشروب خوردی... دیگه جوونیه و کنجکاوی و این حرفا. سر همین یکم بحث مون شد خواستیم برگردیم تو تو ماشین همینجوری که من داشتم رانندگی میکردم در ماشین رو باز کردی... حواست سر جاش نبود دیگه. بعد هم.. بعد هم افتادی پایین و من اووردمت خونه و دکتر اووردم بالا سرت بعد از چند روز بهتر شدی اما حافظت رو از دست داده بودی.
رمان ماهور
زنگ زدم. از آیفون تصویری دیدمون و در رو زد.
در رو باز کردم و از پله ها بالا رفتیم. در رو باز کرد.
-سلام.
مکثی کرد.
-سلام.
و نگاهی به آرین کرد.
کنار رفت تا بریم داخل.
-آرین سمت اتاق نشیمن رفت و روی یکی از مبل ها نشست.
مهراب: هانا یه دقه بیا.
-آرین الان میام.
سری تکون داد.
سمت مهراب رفتم.
-بله.
-این پسره چی میگه اینجا.
-کارت داره خودش میگه بهت.
رفت سمت اتاق نشیمن من هم دنبالش رفتم.
روی مبل دونفره ای رو به روی آرین نشست.
-هانا گفت کارم داری.
روی مبل تکی کنارش نشستم.
-خوب راستش یه چیزی میخواستم بگم درواقع این حرف هاناست که ازت یه سوال داشت. اون میخواد که تو ماجرا رو براش تعریف کنی.
-نمیفهمم؟! ماجرای چی؟
-خوب...
هانا: اینکه من اینجا چیکار میکنم؟ چرا چیزی یادم نمیاد؟ الان دو ماه که ما اینجاییم از اون روزی که تو این اتاق چشم باز کردم و هیچی یادم نمیومد، تنها چیزی که تو به من گفتی این بوده که تو دوست داداشم سینایی و اون تو رو همراه من فرستاده اینجا که من برم دانشگاه.
-اول که هانا جان، بهتر بود بیای خودمون دوتا صحبت کنیم نه اینکه... بگذریم. دیگه چی میخوای بدونی که من تاحالا بهت نگفته باشم.
-اینکه چرا هیچی یادم نمیاد.
نگاه چپ چپی به آرین کرد.
آرین: خوب اگه من مزاحمم من میرم.
از جاش بلند شد.
-فعلا هانا.
حتی به بدرقه اش هم نرفته ام خیلی چیزی از زندگی گذشته ام بود که باید میفهمیدم و شاید الان بهترین فرست برای دونستن شون بود.
-خوب؟
-ببین من سینا داداش تو با هم دوست بودیم و من بخاطر یه سری کار میخواستم بیام ایتالیا از اون طرف هم تو تو ایران طراحی لباس میکردی و میخواستی بیای اینجا ادامه تحصیل بدی واسه همین هم سینا تو رو سپرد دست من و اومدیم اینجا تو تو یه حادثه حافظت رو از دست دادی.
-خب چه حادثه ای؟ آرین رو بیرون کردی که اینو بگی.
-خیله خوب. قبل از اینکه دانشگاه شروع بشه من و تو باهم یه مهمونی رفتیم... تو تو ایران زیاد تو فاز مهمونی و این چیزا نبودی... بعد اون شب ازت غافل شدم. توهم... توهم مشروب خوردی... دیگه جوونیه و کنجکاوی و این حرفا. سر همین یکم بحث مون شد خواستیم برگردیم تو تو ماشین همینجوری که من داشتم رانندگی میکردم در ماشین رو باز کردی... حواست سر جاش نبود دیگه. بعد هم.. بعد هم افتادی پایین و من اووردمت خونه و دکتر اووردم بالا سرت بعد از چند روز بهتر شدی اما حافظت رو از دست داده بودی.
۹.۶k
۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.