پارت3 فصل2
#پارت3_فصل2
رمان:ماهور
بی حوصله سمت کلاس رفتم.
-هانا چیزی شده؟
-نه.
-نکنه تو فکر حرفای دیشب مهرابی؟
-مگه تو میدونی چی گفت؟
-نه ولی حتما یه چیزی گفته که تو این جوری غرق فکری.
-نه چیز مهمی نگفت.
سرعتم رو به سمت کلاس تند تر کردم تا از جواب دادن به سوال هایی که احتمالا خودم هم جوابشون رو نمیدونستم فرار کنم.
رو صندلی نشستم. بهم رسید.
-بعد از کلاس با بچه ها میریم بیرون تو هم میام.
-حوصله ندارم.
-بیا حالت بهتر میشه. بعد هم دوباره میایم کلاس عصر.
-باش.
...
سوار ماشین آرین شدم. ماشین حرکت کرد. سرم رو روی شیشه گذاشتم.
-خسته ای؟
-نه.
سرم رو برداشتم و نگاهی به بیرون کردم. یه لحظه انگار صحنه ای رو دیدم که تو واقعیت نبود.
چشمام رو بستم.
-چیزی شده؟
-نه فکر فقط یکم سرم گیج رفت.
-میخوای بزنم کنار آب پرتقالی چیزی بگیرم برات.
-نه لازم نیس خوب شدم. کمی صاف شدم و ادامه دادم.
-خوب برنامه چیه.
-با چندتا از بچه هایی ایرانی قرار دارم میریم ویلا شون.
-چه عالی.
در یه خونه ویلایی معمولی ماشین رو پارک کرد.
پیاده شدم.
زنگ زد و در باز شد.
داخل رفتیم دوتا پسر و دوتا دختر اومدن توی حیاط به پیشوازمون.
+سلام.
-سلام.
با هم دست دادیم و آرین باهم آشنامون کرد.
-هانا جان کیمیا و کیارش خواهر برادرن و نیما و نوشین هم دختر عمو پسر عموشون هستن. چهارتایی اینجا معماری میخونن.
لبخندی زدم.
رمان:ماهور
بی حوصله سمت کلاس رفتم.
-هانا چیزی شده؟
-نه.
-نکنه تو فکر حرفای دیشب مهرابی؟
-مگه تو میدونی چی گفت؟
-نه ولی حتما یه چیزی گفته که تو این جوری غرق فکری.
-نه چیز مهمی نگفت.
سرعتم رو به سمت کلاس تند تر کردم تا از جواب دادن به سوال هایی که احتمالا خودم هم جوابشون رو نمیدونستم فرار کنم.
رو صندلی نشستم. بهم رسید.
-بعد از کلاس با بچه ها میریم بیرون تو هم میام.
-حوصله ندارم.
-بیا حالت بهتر میشه. بعد هم دوباره میایم کلاس عصر.
-باش.
...
سوار ماشین آرین شدم. ماشین حرکت کرد. سرم رو روی شیشه گذاشتم.
-خسته ای؟
-نه.
سرم رو برداشتم و نگاهی به بیرون کردم. یه لحظه انگار صحنه ای رو دیدم که تو واقعیت نبود.
چشمام رو بستم.
-چیزی شده؟
-نه فکر فقط یکم سرم گیج رفت.
-میخوای بزنم کنار آب پرتقالی چیزی بگیرم برات.
-نه لازم نیس خوب شدم. کمی صاف شدم و ادامه دادم.
-خوب برنامه چیه.
-با چندتا از بچه هایی ایرانی قرار دارم میریم ویلا شون.
-چه عالی.
در یه خونه ویلایی معمولی ماشین رو پارک کرد.
پیاده شدم.
زنگ زد و در باز شد.
داخل رفتیم دوتا پسر و دوتا دختر اومدن توی حیاط به پیشوازمون.
+سلام.
-سلام.
با هم دست دادیم و آرین باهم آشنامون کرد.
-هانا جان کیمیا و کیارش خواهر برادرن و نیما و نوشین هم دختر عمو پسر عموشون هستن. چهارتایی اینجا معماری میخونن.
لبخندی زدم.
۷.۳k
۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.