رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۹۶
-بله؟
-میتونم رسمی حرف زدنو بذارم کنار.
خندید.
-راستشو بخواین من با هم سنهاي خودم یا
کوچیکترهاي خودم نمیتونم رسمی حرف بزنم.
خندیدم.
-راحت باشید، به خودتون فشار نیارید.
خندید
-ممنون اما درمقابلش ازت میخوام تو هم راحت
باشی.
-سعیمو میکنم.
کوتاه خندید.
-خوبه.
چون باهام هم سنه باعث میشه بتونم باهاش
راحتتر باشم.
کلا دختر اجتماعیم و زود با یکی خودمونی میشم،
البته اگه بدونم طرف مقابلم جنبه و ارزششو داره.
با صداش بهش نگاه کردم.
-در رابطه با اون روز توي پارك ازت معذرت
میخوام.
دستمو تکون دادم.
-اشکال نداره، منم بهت مشت زدم.
خندید و دستشو روي صورتش کشید.
-خیلی بد زدي!
با خنده گفتم: خیلی حرصی شده بودم.
خندید و به صندلی تکیه داد.
با صداي گوشیم با ته موندهی خندم از جیبم
بیرونش آوردم.
با دیدن اسم استاد آب دهنمو به استرس قورت
دادم.
یا خود خدا! عزرائیل بالاخره زنگ زد.
از جام بلند شدم.
-ببخشید.
-راحت باش.
کمی ازش دور شدم و جواب دادم.
-بله؟
برخلاف تصورم با آرامش گفت: کجایی دانشجو
کوچولو؟
با حرص گفتم: بهتون گفتم بهم نگید دانشجو
کوچولو!
خندید و خمیازهاي کشید.
-زودتر بیا شرکت حوصلم سر رفته.
با ابروهاي بالا رفته گفتم: خب به من چه ربطی داره؟
-اصلا آدرس بگو بیام دنبالت.
دلم هري ریخت.
هل کرده گفتم: نه نه نمیخواد خودم زود میام.
صداش با شک شد.
-مطهره؟
آب دهنمو قورت دادم.
-بله؟
-چیکار کردي؟
لبمو گزیدم.
وویی این آخه چجوري از رو صدام میفهمه؟
-هیچی، من تا نیم ساعت یه ساعت دیگه میام
شرکت، خداحافظ.
اینو گفتم و سریع قطع کردم.
نفس حبس شدمو به بیرون فرستادم.
برگشتم و روي صندلی نشستم.
-دوشنبه شب تولد خواهرمه، بیشتر بچهها رو
دعوت کردم، لطفا شما هم بیا.
با تردید گفتم: آخه مامان بزرگ محدثه فوت شده.
-خب بهش نگید... چندتا استادها رو دعوت کردم.
وویی نکنه این استاد پررو هم دعوت باشه؟
-چیزه... کدوم استادا؟
حالت متفکري گرفت.
-یکیش استاد عظیمی، فرهادي، رادمنش...
آروم روي رونم زدم.
این غزمیتم دعوته که!
وایی دختراي دانشگاه!
حسادتم فوران کرد.
بی مقدمه گفتم: میام البته چون میدونم خانوادهی
دینداري داري و پارتی نیست میام.
لبخندي زد.
-عالیه، واقعا خوشحالم کردي.
*****
بدون اینکه تو اتاقش برم پشت صندلیم نشستم و
کامپیوتر رو روشن کردم.
کیفمو روي میز گذاشتم.
همه مشغول کار بودند.
اومدم ماوسو بگیرم اما با صداش دستم رو هوا موند.
-خانم موسوي؟
نفسمو به بیرون فوت کردم و به سمتش چرخیدم.
-بله؟
-بیاین اتاقم باهاتون کار دارم.
به اتاقش اشاره کرد.
به اجبار بلند شدم و به سمتش رفتم.
باهم وارد اتاق شدیم و در رو بست.
-کجا بودي؟
-اول اینکه سلام دوم اینکه کافه بودم.
اخم کرد.
-با کی؟
-به نظرتون با کی؟ اون دوتا که یزدن.
#پارت_۹۶
-بله؟
-میتونم رسمی حرف زدنو بذارم کنار.
خندید.
-راستشو بخواین من با هم سنهاي خودم یا
کوچیکترهاي خودم نمیتونم رسمی حرف بزنم.
خندیدم.
-راحت باشید، به خودتون فشار نیارید.
خندید
-ممنون اما درمقابلش ازت میخوام تو هم راحت
باشی.
-سعیمو میکنم.
کوتاه خندید.
-خوبه.
چون باهام هم سنه باعث میشه بتونم باهاش
راحتتر باشم.
کلا دختر اجتماعیم و زود با یکی خودمونی میشم،
البته اگه بدونم طرف مقابلم جنبه و ارزششو داره.
با صداش بهش نگاه کردم.
-در رابطه با اون روز توي پارك ازت معذرت
میخوام.
دستمو تکون دادم.
-اشکال نداره، منم بهت مشت زدم.
خندید و دستشو روي صورتش کشید.
-خیلی بد زدي!
با خنده گفتم: خیلی حرصی شده بودم.
خندید و به صندلی تکیه داد.
با صداي گوشیم با ته موندهی خندم از جیبم
بیرونش آوردم.
با دیدن اسم استاد آب دهنمو به استرس قورت
دادم.
یا خود خدا! عزرائیل بالاخره زنگ زد.
از جام بلند شدم.
-ببخشید.
-راحت باش.
کمی ازش دور شدم و جواب دادم.
-بله؟
برخلاف تصورم با آرامش گفت: کجایی دانشجو
کوچولو؟
با حرص گفتم: بهتون گفتم بهم نگید دانشجو
کوچولو!
خندید و خمیازهاي کشید.
-زودتر بیا شرکت حوصلم سر رفته.
با ابروهاي بالا رفته گفتم: خب به من چه ربطی داره؟
-اصلا آدرس بگو بیام دنبالت.
دلم هري ریخت.
هل کرده گفتم: نه نه نمیخواد خودم زود میام.
صداش با شک شد.
-مطهره؟
آب دهنمو قورت دادم.
-بله؟
-چیکار کردي؟
لبمو گزیدم.
وویی این آخه چجوري از رو صدام میفهمه؟
-هیچی، من تا نیم ساعت یه ساعت دیگه میام
شرکت، خداحافظ.
اینو گفتم و سریع قطع کردم.
نفس حبس شدمو به بیرون فرستادم.
برگشتم و روي صندلی نشستم.
-دوشنبه شب تولد خواهرمه، بیشتر بچهها رو
دعوت کردم، لطفا شما هم بیا.
با تردید گفتم: آخه مامان بزرگ محدثه فوت شده.
-خب بهش نگید... چندتا استادها رو دعوت کردم.
وویی نکنه این استاد پررو هم دعوت باشه؟
-چیزه... کدوم استادا؟
حالت متفکري گرفت.
-یکیش استاد عظیمی، فرهادي، رادمنش...
آروم روي رونم زدم.
این غزمیتم دعوته که!
وایی دختراي دانشگاه!
حسادتم فوران کرد.
بی مقدمه گفتم: میام البته چون میدونم خانوادهی
دینداري داري و پارتی نیست میام.
لبخندي زد.
-عالیه، واقعا خوشحالم کردي.
*****
بدون اینکه تو اتاقش برم پشت صندلیم نشستم و
کامپیوتر رو روشن کردم.
کیفمو روي میز گذاشتم.
همه مشغول کار بودند.
اومدم ماوسو بگیرم اما با صداش دستم رو هوا موند.
-خانم موسوي؟
نفسمو به بیرون فوت کردم و به سمتش چرخیدم.
-بله؟
-بیاین اتاقم باهاتون کار دارم.
به اتاقش اشاره کرد.
به اجبار بلند شدم و به سمتش رفتم.
باهم وارد اتاق شدیم و در رو بست.
-کجا بودي؟
-اول اینکه سلام دوم اینکه کافه بودم.
اخم کرد.
-با کی؟
-به نظرتون با کی؟ اون دوتا که یزدن.
۸۲۶
۲۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.