رمانمعشوقهاستاد

رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۹۷
مشکوك بهم نگاه کرد.
سعی کردم خونسرد باشم.
تا خودت لو ندي نمیفهمه مطهره.
-یعنی تنهایی؟
-اینطور فکر کنید.
نگاه موشکافانهاي بهم انداخت و بعد به سمت
صندلیش رفت.
به صندلیهاي جلوي میز اشاره کرد.
-بشین.
روي یکیشون نشستم.
-امروز شنبهست.
-واقعا؟ من فکر کردم یکشنبهست.
با حرص بهم نگاه کرد که خندیدم.
-خب باشه.
-تصمیمتو بهم بگو.
نیشخندي زدم.
-تصمیم نه، اجبار.
ابروهاش بالا پریدند.
-یعنی خودتم نمیخواي؟
رو میزش خم شدم.
-به نظرتون اینکه هرشب تلاش کنم استادمو
تحریک کنم خوشم میاد؟
اونم به سمتم خم شد.
-به این فکر کن که مزایایی هم داره.
دیدگاه ها (۷)

رمان:#معشوقه_استاد#پارت_۹۸با ابروهاي بالا رفته گفتم: چه مزای...

رمان:#معشوقه_استاد#پارت_۹۹به دیوار چسبوندم.با لحن و نگاه خاص...

رمان:#معشوقه_استاد#پارت_۹۶-بله؟-میتونم رسمی حرف زدنو بذارم ک...

رمان:#معشوقه_استاد#پارت_۹۵-خب منم میخوام یه کم بخندونمتون، ر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط