رمان یادت باشد ۷۶
#رمان_یادت_باشد #پارت_هفتاد_و_شش
به کمک راننده پشت وانت گذاشت اولین آپاراتی پنچری را گرفتیم و دوباره راه افتادیم خاله فرشته حسابی از ما پذیرایی کرد و مجبورمان کرد برای ناهار هم بمانیم وقتی سوار موتور شد این که برگردیم غروب شده بود هر دو از شدت سردی هوا یخ زده بودیم. دست و پاهای من خشک شده بود. وقتی پیاده شدیم نمی توانستم قدم از قدم بردارم چشم هایم مثل دو تا کاسه خون سرخ شده بود هرکسی میدید فکر میکرد یک فصل مفصل گریه کردم تا حالا چنین مسیری طولانی را با موتور نرفته بودم با همه سختی این اتفاقات را دوست داشتم این بالا بلندی ها برایم جذاب بود. تعطیلات عید که تمام شد سیزده به در با خواهر و برادرهای حمید به امامزاده فلار رفتیم خیلی خوش گذشت کنار چشمه آتش روشن کردن کلی عکس انداختن و حمید با برادرهایش والیبال بازی می کرد اصلا خستگی نداشت بقیّه میرفتند بازی میکردند بعد می نشستند تا استراحت کنند ولی حمید کلا سرپا بود. دیگر داشتم امیدوار میشدم این زندگی حالا حالا روی ناخوش و دوری را نخواهد دید. هنوز چند روزی از فضای عید دور نشده بودیم که حمید گفت: «امسال قسمت نشد بریم جنوب. خیلی دوست دارم چند روزی جور بشه بریم برای خادمی شهدا. گفتم: «اگر جور بشه منم میام،چون هنوز کلاسام شروع نشده همان لحظه گوشی را برداشت و با حاج محمد صباغیان معاون ستاد راهیان نور کشور تماس گرفت. حاجی از
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
به کمک راننده پشت وانت گذاشت اولین آپاراتی پنچری را گرفتیم و دوباره راه افتادیم خاله فرشته حسابی از ما پذیرایی کرد و مجبورمان کرد برای ناهار هم بمانیم وقتی سوار موتور شد این که برگردیم غروب شده بود هر دو از شدت سردی هوا یخ زده بودیم. دست و پاهای من خشک شده بود. وقتی پیاده شدیم نمی توانستم قدم از قدم بردارم چشم هایم مثل دو تا کاسه خون سرخ شده بود هرکسی میدید فکر میکرد یک فصل مفصل گریه کردم تا حالا چنین مسیری طولانی را با موتور نرفته بودم با همه سختی این اتفاقات را دوست داشتم این بالا بلندی ها برایم جذاب بود. تعطیلات عید که تمام شد سیزده به در با خواهر و برادرهای حمید به امامزاده فلار رفتیم خیلی خوش گذشت کنار چشمه آتش روشن کردن کلی عکس انداختن و حمید با برادرهایش والیبال بازی می کرد اصلا خستگی نداشت بقیّه میرفتند بازی میکردند بعد می نشستند تا استراحت کنند ولی حمید کلا سرپا بود. دیگر داشتم امیدوار میشدم این زندگی حالا حالا روی ناخوش و دوری را نخواهد دید. هنوز چند روزی از فضای عید دور نشده بودیم که حمید گفت: «امسال قسمت نشد بریم جنوب. خیلی دوست دارم چند روزی جور بشه بریم برای خادمی شهدا. گفتم: «اگر جور بشه منم میام،چون هنوز کلاسام شروع نشده همان لحظه گوشی را برداشت و با حاج محمد صباغیان معاون ستاد راهیان نور کشور تماس گرفت. حاجی از
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
۴.۹k
۲۳ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.