Part60.....نامجون
#Part60.....نامجون
خانواده کوک فردای اون روزرفتن منم برای امروزبلیط گرفتمولی دودل بودم که برای دخترام بگیرم یان هم میترسیدم ببرمشون هم میترسیدم تنهابزارمشون باز یکی بدزدشون مونده بودم چیکارکنم رفتم پیش بقیه اعضاتاببینم چی میگن وبهشون گفتم:خب حالا چیکارکنم شوگا:نمیشه تنهاشون گذاشت ولی نمیتونیمم باخودمون ببریمشون ته:چرانتونیم جین:چون نمیگن ایناکین با خودتون اوردین جیمین:میگیم استفوگریمورامونن کوک:اینم میشع ها جیهوپ:اره کسیم شک نمیکنه +پس قطعی شد براشون بلیط بگیرم شوگا:ولی نظر خودشونو نمیخوای بپرسیم جیهوپ:درسته اینم بایددرنظر بگیریم که میخوان خدشونم بیان کوک:اونش بامن همشون پیرورستان اونم من راضیش میکنم شما بلیطاروبگیرین +پس اوکیه رفتم توی اتاقموپنج تا بلیط گرفتم شب جونگکوک بازحمت فراوان رستاشی روراضی کردوهمه مشغول جمع کردن وسایلامون بودیم ساعت سه پرواز داشتیم یه ساعت خوابیدیموبعدبه طرف فرودگاه راه افتادیم هرکدوم روی صندلیهای خودمون بودیموانقدخسته بودیم که بازخوابیدیم......................افرا
شب قبل که کوک بهمون گفت قراره بریم امریکا خیلی ذوق کردم ولی میدونستم رستاراضی نمیشه همینجورم شداخرانقدکوک بهونه اوردوگف دلم برات تنگ میشه بلاخره راضی شدکه بریم باصدایه یکی ازخواب بلندشدم که دیدم هواپیما نشسته وماالان توی نیویورکیم یه جای خیلی خیلی قشنگی بودهممون پیاده شدیم که یه نفرباکت شلوار امدطرفمونوگفت:های مسترکیم نامجون (سلام اقای کیم نامجون) همه باهاش دست دادن نامی:یس یورنام جونیور؟(بله اسم شماجونیوره)مرده بازگف:اووه نو ای ام هری(ن من هری هستم)(من زیاداینگلیسیم خوب نیس بچهها شرمنده😅)بهش میخوردسی سالش باشه هری:من مشاوره اقای دایان اموشماروتاهتلتون همراهی میکنم بعدازاستراحتتون به من یه زنگ بزنیدخودم میام دنبالتون این خانم های زیباهم همراه شمان نامی:اوه بله ایناگیریمورواستفای ماهستن هری:اهاچه استفای زیبایی ازش خشم نیومدمرتیکه هیزیه نگابه رستاکردم گفتم الان میره توشکمش ولی اصلا حواسش به یارونبودوداشت اینواونورونگامیکردمثه کودناشده بودانگارکه یه چیزناشناختروداشت کشف میکردهری:اوکی پس برای اونهاهم یه اتاق میگیرم سوارشیدتابریم داشتم همینجوربراندازش میکردم قدبلندوخش هیکل باموهای قهوهایوچشمای سبزخداوکیلی خشگل بود خدا برای صاحبش نگهش داره که دیدم جیمین امدنزدیکم اخمم داشت یواشکی گفت:خوردیش که سرتو بندازپایین+باشه چرا عصبی میشی حالاهمون فردای شبی که کوک تیرخوردازترس اینکه نکنه خدایی نکرده این حرفاتودلم بمونه همچیروبهش اعتراف کردمو اونم گف که دوسم داره من الان دیگه ازخدا هیچی نمیخوام جیمین:همینکه گفتم+چشم ورفت
خانواده کوک فردای اون روزرفتن منم برای امروزبلیط گرفتمولی دودل بودم که برای دخترام بگیرم یان هم میترسیدم ببرمشون هم میترسیدم تنهابزارمشون باز یکی بدزدشون مونده بودم چیکارکنم رفتم پیش بقیه اعضاتاببینم چی میگن وبهشون گفتم:خب حالا چیکارکنم شوگا:نمیشه تنهاشون گذاشت ولی نمیتونیمم باخودمون ببریمشون ته:چرانتونیم جین:چون نمیگن ایناکین با خودتون اوردین جیمین:میگیم استفوگریمورامونن کوک:اینم میشع ها جیهوپ:اره کسیم شک نمیکنه +پس قطعی شد براشون بلیط بگیرم شوگا:ولی نظر خودشونو نمیخوای بپرسیم جیهوپ:درسته اینم بایددرنظر بگیریم که میخوان خدشونم بیان کوک:اونش بامن همشون پیرورستان اونم من راضیش میکنم شما بلیطاروبگیرین +پس اوکیه رفتم توی اتاقموپنج تا بلیط گرفتم شب جونگکوک بازحمت فراوان رستاشی روراضی کردوهمه مشغول جمع کردن وسایلامون بودیم ساعت سه پرواز داشتیم یه ساعت خوابیدیموبعدبه طرف فرودگاه راه افتادیم هرکدوم روی صندلیهای خودمون بودیموانقدخسته بودیم که بازخوابیدیم......................افرا
شب قبل که کوک بهمون گفت قراره بریم امریکا خیلی ذوق کردم ولی میدونستم رستاراضی نمیشه همینجورم شداخرانقدکوک بهونه اوردوگف دلم برات تنگ میشه بلاخره راضی شدکه بریم باصدایه یکی ازخواب بلندشدم که دیدم هواپیما نشسته وماالان توی نیویورکیم یه جای خیلی خیلی قشنگی بودهممون پیاده شدیم که یه نفرباکت شلوار امدطرفمونوگفت:های مسترکیم نامجون (سلام اقای کیم نامجون) همه باهاش دست دادن نامی:یس یورنام جونیور؟(بله اسم شماجونیوره)مرده بازگف:اووه نو ای ام هری(ن من هری هستم)(من زیاداینگلیسیم خوب نیس بچهها شرمنده😅)بهش میخوردسی سالش باشه هری:من مشاوره اقای دایان اموشماروتاهتلتون همراهی میکنم بعدازاستراحتتون به من یه زنگ بزنیدخودم میام دنبالتون این خانم های زیباهم همراه شمان نامی:اوه بله ایناگیریمورواستفای ماهستن هری:اهاچه استفای زیبایی ازش خشم نیومدمرتیکه هیزیه نگابه رستاکردم گفتم الان میره توشکمش ولی اصلا حواسش به یارونبودوداشت اینواونورونگامیکردمثه کودناشده بودانگارکه یه چیزناشناختروداشت کشف میکردهری:اوکی پس برای اونهاهم یه اتاق میگیرم سوارشیدتابریم داشتم همینجوربراندازش میکردم قدبلندوخش هیکل باموهای قهوهایوچشمای سبزخداوکیلی خشگل بود خدا برای صاحبش نگهش داره که دیدم جیمین امدنزدیکم اخمم داشت یواشکی گفت:خوردیش که سرتو بندازپایین+باشه چرا عصبی میشی حالاهمون فردای شبی که کوک تیرخوردازترس اینکه نکنه خدایی نکرده این حرفاتودلم بمونه همچیروبهش اعتراف کردمو اونم گف که دوسم داره من الان دیگه ازخدا هیچی نمیخوام جیمین:همینکه گفتم+چشم ورفت
۴.۵k
۱۹ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.