زوال عشق پارت پنجاه و دو مهدیه عسگری
#زوال_عشق #پارت_پنجاه_و_دو #مهدیه_عسگری
برگشتم و دیدمش....صورتش داغون و ریشاش بلند شده بود و موهاش ژولیده هرکدوم به یک سو رفته بودن....
لباساشم نامرتب بود و نصف پیرهنش توی شلوارش بود و نصفه دیگش بیرون بود....
خشکم زده بود....اومد نزدیکم و تو یه قدمیم ایستاد.....
لبخند تلخی زد و دست لرزونشو به سمت تره ای از موهام که بصورت زیبایی بابلیس شده بود و آویزون بود آورد و با چشمایی که برق اشک توش نمایان بود توی چشمای پر از اشکم خیره شد و لرزون گفت:خوشگل شدی خانومم....
هق هقم بلند شد....نفهمیدم چیشد که توی آغوشش فرو رفتم....دیگه برام مهم نبود که به بدترین شکل پسش زدم و قلبشو شکوندم....
منم محکم بغلش کردم و سرمو میون سینه ی پهنش پنهان کردم....
با صدایی لرزون گفت:چرا؟!...چرا اینکارو کردی؟!.... جوابی نداشتم که بهش بدم....
دستشو زیر چونم برد و گفت:میای فرار کنیم؟!...
از خدام بود که با بردیا فرار کنم و به یه جای دور برم ولی نه!!...من نمی تونستم سر جون بردیا ریسک کنم....
جوابمو که از توی چشمام خوند با صدایی که رنگ باخته بود گفت:پس حداقل بزار برای آخرین بار قبل عقدت لمست کنم....
تا اومدم حرفشو حلاجی کنم گرمی لباشو روی لبام حس کردم....نرم میبوسید و نوازشم میکرد....
چشمای منم ناخودآگاه بسته شد....
با صدایی یه لحظه چشمام و باز کردم که سهیل و دیدم که پریشون داره منو صدا میکنه و دنبالم میگرده....
سریع از بردیا جدا شدم و لرزون گفتم: متاسفم همه چی تموم شد...خدافظ....
سریع به سمت وسط باغ دویدم...بازم هق هقم اوج گرفت...خداروشکر آرایشم ضد آب بود ولی با این حال بازم کمی فکر کنم زیر چشمم سیاه شده....
سهیل با صدای پام به سمتم برگشت و با نگرانی گفت:کجا بودی؟!.... نگران شدم....
چنان سیلی به صورتش زدم که دست خودمم درد گرفت...با گریه گفتم:همش تقصیره تو بودددد....
با مشت به سینش می کوبیدم و گله میکردم که محکم منو کشید تو بغلش و اروم گفت:اروم باش هانا اروم باش....
رام شدم و تو بغلش تا تونستم گریه کردم....بعد از دقایقی به خودم اومدم و ازش جدا شدم که با لبخند شیطونی گفت:خوبه آرایشت ضد آب بود وگرنه شبیه آدم ترسناکای هالوینی میشدی....
بیتوجه به شوخیش وارد خونه شدم و به سمت سفره عقدی که پهن کرده بودن رفتم...مامانم خم شد کنار گوشم و گفت: کجا رفتی تو دختر؟!...
به سوالش جواب ندادم که عاصی به یه سمت دیگه رفت....
خطبه برای بار سوم خونده شد ولی انگار من تو این دنیا نبودم...با سقلمه ای که سهیل بهم زد خط بطلانی روی تموم آرزوهای با بردیا بودنم کشیدم و بله رو گفتم....
بدون هیچ حرف دیگه ای...بدون اینکه اجازه ای از پدر و مادرم بخوام...چون همه چی اجباری بود...پس خیلی مسخره بود بخوام مثله عروسای دیگه بله بگم...چون هیچیم مثله عروسای دیگه نبود....
برگشتم و دیدمش....صورتش داغون و ریشاش بلند شده بود و موهاش ژولیده هرکدوم به یک سو رفته بودن....
لباساشم نامرتب بود و نصف پیرهنش توی شلوارش بود و نصفه دیگش بیرون بود....
خشکم زده بود....اومد نزدیکم و تو یه قدمیم ایستاد.....
لبخند تلخی زد و دست لرزونشو به سمت تره ای از موهام که بصورت زیبایی بابلیس شده بود و آویزون بود آورد و با چشمایی که برق اشک توش نمایان بود توی چشمای پر از اشکم خیره شد و لرزون گفت:خوشگل شدی خانومم....
هق هقم بلند شد....نفهمیدم چیشد که توی آغوشش فرو رفتم....دیگه برام مهم نبود که به بدترین شکل پسش زدم و قلبشو شکوندم....
منم محکم بغلش کردم و سرمو میون سینه ی پهنش پنهان کردم....
با صدایی لرزون گفت:چرا؟!...چرا اینکارو کردی؟!.... جوابی نداشتم که بهش بدم....
دستشو زیر چونم برد و گفت:میای فرار کنیم؟!...
از خدام بود که با بردیا فرار کنم و به یه جای دور برم ولی نه!!...من نمی تونستم سر جون بردیا ریسک کنم....
جوابمو که از توی چشمام خوند با صدایی که رنگ باخته بود گفت:پس حداقل بزار برای آخرین بار قبل عقدت لمست کنم....
تا اومدم حرفشو حلاجی کنم گرمی لباشو روی لبام حس کردم....نرم میبوسید و نوازشم میکرد....
چشمای منم ناخودآگاه بسته شد....
با صدایی یه لحظه چشمام و باز کردم که سهیل و دیدم که پریشون داره منو صدا میکنه و دنبالم میگرده....
سریع از بردیا جدا شدم و لرزون گفتم: متاسفم همه چی تموم شد...خدافظ....
سریع به سمت وسط باغ دویدم...بازم هق هقم اوج گرفت...خداروشکر آرایشم ضد آب بود ولی با این حال بازم کمی فکر کنم زیر چشمم سیاه شده....
سهیل با صدای پام به سمتم برگشت و با نگرانی گفت:کجا بودی؟!.... نگران شدم....
چنان سیلی به صورتش زدم که دست خودمم درد گرفت...با گریه گفتم:همش تقصیره تو بودددد....
با مشت به سینش می کوبیدم و گله میکردم که محکم منو کشید تو بغلش و اروم گفت:اروم باش هانا اروم باش....
رام شدم و تو بغلش تا تونستم گریه کردم....بعد از دقایقی به خودم اومدم و ازش جدا شدم که با لبخند شیطونی گفت:خوبه آرایشت ضد آب بود وگرنه شبیه آدم ترسناکای هالوینی میشدی....
بیتوجه به شوخیش وارد خونه شدم و به سمت سفره عقدی که پهن کرده بودن رفتم...مامانم خم شد کنار گوشم و گفت: کجا رفتی تو دختر؟!...
به سوالش جواب ندادم که عاصی به یه سمت دیگه رفت....
خطبه برای بار سوم خونده شد ولی انگار من تو این دنیا نبودم...با سقلمه ای که سهیل بهم زد خط بطلانی روی تموم آرزوهای با بردیا بودنم کشیدم و بله رو گفتم....
بدون هیچ حرف دیگه ای...بدون اینکه اجازه ای از پدر و مادرم بخوام...چون همه چی اجباری بود...پس خیلی مسخره بود بخوام مثله عروسای دیگه بله بگم...چون هیچیم مثله عروسای دیگه نبود....
۲.۲k
۱۱ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.