زوال عشق پارت پنجاه مهدیه عسگری
#زوال_عشق #پارت_پنجاه #مهدیه_عسگری
ناباور به خودم تو آینه خیره شدم....این من بودم؟!.......
این دختری که به زیبایی موهاشو بالای سرش جمع کرده بودن و آرایش روی صورتش حسابی نشسته بود من بودم؟!....
به تاج بزرگی که به زیبایی روی موهام گذاشته بودن خیره شدم....
ولی ...ولی بازم چشمام پر از غم بود.....
بازم چشمام لبالب پر از اشک بود....دستی به لباس عروس پف دارم کشیدم....همیشه آرزو داشتم عروس میشم این شکلی بشم ولی نه اینطوری...نه با زور....نه با تهدید....نه با کسی که ازش متنفرم.....
وقتی از قسمتی که مخصوص عروس ها بود بیرون اومدم همه میخ من شدن....
پوزخندی زدم و روی صندلی نشستم تا سهیل بیاد....چند دقیقه بعد صدای آرایشگر بلند شد که گفت سهیل اومده.... ناچار از روی صندلی بلند شدم....
وارد شد....چقدر خوشتیپ شده بود!!!....
کت و شلوار مشکی با پیرهن براق سفید و پاپیون مشکی....
پوزخندی زدمو رومو ازش گرفتم....نزدیکم شد که سرمو به سمتش برگردوندم و با تمام نفرتی که ازش داشتم بهش نگاه کردم....
ولی اون مسخ شده بود....شکه نگام میکرد....انگار اصلا نفرت توی چشمامو نمی خوند....
بعد از چند دقیقه به خودش اومد و اروم گفت:چه خوشگل شدی!!!....
وبازم جواب من بهش پوزخند تلخم بود....
دست گل رز سفیدمو به طرفم گرفت که اومدم بگیرمش که پیشونیم داغ شد...
با خشم نگاش کردم که اروم خندید...همه کف زدن و کل کشیدن....
بیتوجه بهش به سمت در آرایشگاه راه افتادم....دیدمش که یه چپه تراول به آرایشگره داد....
هه...همه چیو فقط با پول می بینه.....
اصلا به زرت و پرتای فیلمبردار توجهی نکردم و به سمت ماشین که به زیبایی تزیین شده بود رفتم....
بیتوجه به سهیل که میخاست درو برام باز کنه خودم درو باز کردم و نشستم....
صدای نفس عمیقی که کشید و شنیدم و بازم طبق معمول بی توجه بودم....
به سمت باغ بزرگی که ماله خوده سهیل بود و عروسی اونجا برگزار میشد رفتیم....
هرچی مامان و سهیل اصرار کردن بریم آتلیه قبول نکردم....یعنی چی این مسخره بازیا؟!....برم اونجا ژست عاشقا رو بگیرم و یه لبخند احمقانه بزنم که چی؟!...یعنی من خوشبختم؟!...
منکه میدونم بدبختر از من نیست......
ناباور به خودم تو آینه خیره شدم....این من بودم؟!.......
این دختری که به زیبایی موهاشو بالای سرش جمع کرده بودن و آرایش روی صورتش حسابی نشسته بود من بودم؟!....
به تاج بزرگی که به زیبایی روی موهام گذاشته بودن خیره شدم....
ولی ...ولی بازم چشمام پر از غم بود.....
بازم چشمام لبالب پر از اشک بود....دستی به لباس عروس پف دارم کشیدم....همیشه آرزو داشتم عروس میشم این شکلی بشم ولی نه اینطوری...نه با زور....نه با تهدید....نه با کسی که ازش متنفرم.....
وقتی از قسمتی که مخصوص عروس ها بود بیرون اومدم همه میخ من شدن....
پوزخندی زدم و روی صندلی نشستم تا سهیل بیاد....چند دقیقه بعد صدای آرایشگر بلند شد که گفت سهیل اومده.... ناچار از روی صندلی بلند شدم....
وارد شد....چقدر خوشتیپ شده بود!!!....
کت و شلوار مشکی با پیرهن براق سفید و پاپیون مشکی....
پوزخندی زدمو رومو ازش گرفتم....نزدیکم شد که سرمو به سمتش برگردوندم و با تمام نفرتی که ازش داشتم بهش نگاه کردم....
ولی اون مسخ شده بود....شکه نگام میکرد....انگار اصلا نفرت توی چشمامو نمی خوند....
بعد از چند دقیقه به خودش اومد و اروم گفت:چه خوشگل شدی!!!....
وبازم جواب من بهش پوزخند تلخم بود....
دست گل رز سفیدمو به طرفم گرفت که اومدم بگیرمش که پیشونیم داغ شد...
با خشم نگاش کردم که اروم خندید...همه کف زدن و کل کشیدن....
بیتوجه بهش به سمت در آرایشگاه راه افتادم....دیدمش که یه چپه تراول به آرایشگره داد....
هه...همه چیو فقط با پول می بینه.....
اصلا به زرت و پرتای فیلمبردار توجهی نکردم و به سمت ماشین که به زیبایی تزیین شده بود رفتم....
بیتوجه به سهیل که میخاست درو برام باز کنه خودم درو باز کردم و نشستم....
صدای نفس عمیقی که کشید و شنیدم و بازم طبق معمول بی توجه بودم....
به سمت باغ بزرگی که ماله خوده سهیل بود و عروسی اونجا برگزار میشد رفتیم....
هرچی مامان و سهیل اصرار کردن بریم آتلیه قبول نکردم....یعنی چی این مسخره بازیا؟!....برم اونجا ژست عاشقا رو بگیرم و یه لبخند احمقانه بزنم که چی؟!...یعنی من خوشبختم؟!...
منکه میدونم بدبختر از من نیست......
۱.۸k
۱۱ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.