گذشت زمان ماه پس از ازدواج رسمی تهیونگ و ات
📍 گذشت زمان: ۷ ماه پس از ازدواج رسمی تهیونگ و ات🥀+:
صدای تیکتاک ساعت روی دیوار، تنها صدایی بود که در سکوت سرد عمارت میپیچید.
دیگه لکنت زبانش رو نداشت…
دیگه اون دختر بچهی خجالتی و معصوم نبود…
نه اینکه قوی شده باشه…
فقط خودش رو تغییر داده بود تا شبیه دختری بشه که تهیونگ همیشه ازش حرف میزد.
آروم، بدون سروصدا، با لباسهای تیره، موهای بستهشده و رفتارهایی که تهیونگ تأییدشون میکرد…
ات، جلوی آینه ایستاده بود.
لباس مشکی ابریشمی تنش بود، با یک گردنبند ظریف نقرهای که تهیونگ یک ماه پیش براش خریده بود.
نه بهخاطر علاقه، فقط چون گفته بود "زن من باید ظاهری قابلقبول داشته باشه."
همین.
اما ات با خودش میگفت شاید…
شاید اگه اینطوری بمونه، تهیونگ یه روز نگاهش کنه… شاید یه روز دلش بخواد کنارش بشینه، یه فنجون قهوه باهاش بخوره… یا شاید حتی اسمش رو صدا بزنه بدون فریاد و تحقیر…
اون روز... شاید بیاد.
در اتاق با صدای تقتق باز شد.
تاتاسامی (^) وارد شد با لبخندی خسته و نگاهی مادرانه.
^:
– عزیز دلم... آمادهای؟ آقای تهیونگ گفته نیم ساعت دیگه شام میخورن… تو هم باید سر میز باشی.
ات نفس عمیقی کشید، به سختی لبخند زد.
+:
– تـ...تـ...تهیونگ… از لباسـم خوشش میاد؟
تاتاسامی کمی جلو اومد، دستی روی شونهی ات گذاشت و نگاهش کرد.
^:
– تو خیلی قشنگ شدی، دخترم…
ولی تهیونگ… اون یه مرد معمولی نیست. حتی اگه به ظاهر توجه کنه، قلبش جایی دیگهست.
اما تو درست داری پیش میری. فقط یه چیز…
+:
– چـی؟
^:
– نذار خودت رو فراموش کنی.
ات لبهاشو محکم روی هم فشار داد.
چی از خودش مونده بود که بخواد فراموشش کنه؟
دختر کوچولویی که گربهها رو دوست داشت؟
کسی که وقتی میخندید، چشماش برق میزد و تهیونگ با سردی نگاهش میکرد و میگفت: «چقدر احمقانه میخندی»؟
اون دختر…
دیگه وجود نداشت.
---
🖤 بعد از شام...
تهیونگ مثل همیشه ساکت و مغرور روی صندلی مخصوصش نشسته بود.
بادیگاردها پشت سرش بودن.
چنگالش رو بلند کرد، غذا رو مزه مزه کرد.
نگاهش فقط یک بار، خیلی سرد و گذرا، روی صورت ات ایستاد.
_:
– یاد گرفتی که دیگه بلند بلند نخندی.
ات لبخند محوی زد، به نشونهی تأیید.
+:
– مـن دیگه... زنـتـم. باید... شبیه زنی باشم که لایقِ توئه.
تهیونگ بدون نگاه کردن بهش، چاقو رو برداشت و گوشت رو برید.
_:
– خوبه. ولی فکر نکن داری بهم نزدیک میشی.
اگه یه لحظه از این نقش خارج شی، برمیگردی همون جایی که بودی… تو هیچوقت از اون یتیمخونه کامل بیرون نیومدی.
کامنت چک بشه گ
صدای تیکتاک ساعت روی دیوار، تنها صدایی بود که در سکوت سرد عمارت میپیچید.
دیگه لکنت زبانش رو نداشت…
دیگه اون دختر بچهی خجالتی و معصوم نبود…
نه اینکه قوی شده باشه…
فقط خودش رو تغییر داده بود تا شبیه دختری بشه که تهیونگ همیشه ازش حرف میزد.
آروم، بدون سروصدا، با لباسهای تیره، موهای بستهشده و رفتارهایی که تهیونگ تأییدشون میکرد…
ات، جلوی آینه ایستاده بود.
لباس مشکی ابریشمی تنش بود، با یک گردنبند ظریف نقرهای که تهیونگ یک ماه پیش براش خریده بود.
نه بهخاطر علاقه، فقط چون گفته بود "زن من باید ظاهری قابلقبول داشته باشه."
همین.
اما ات با خودش میگفت شاید…
شاید اگه اینطوری بمونه، تهیونگ یه روز نگاهش کنه… شاید یه روز دلش بخواد کنارش بشینه، یه فنجون قهوه باهاش بخوره… یا شاید حتی اسمش رو صدا بزنه بدون فریاد و تحقیر…
اون روز... شاید بیاد.
در اتاق با صدای تقتق باز شد.
تاتاسامی (^) وارد شد با لبخندی خسته و نگاهی مادرانه.
^:
– عزیز دلم... آمادهای؟ آقای تهیونگ گفته نیم ساعت دیگه شام میخورن… تو هم باید سر میز باشی.
ات نفس عمیقی کشید، به سختی لبخند زد.
+:
– تـ...تـ...تهیونگ… از لباسـم خوشش میاد؟
تاتاسامی کمی جلو اومد، دستی روی شونهی ات گذاشت و نگاهش کرد.
^:
– تو خیلی قشنگ شدی، دخترم…
ولی تهیونگ… اون یه مرد معمولی نیست. حتی اگه به ظاهر توجه کنه، قلبش جایی دیگهست.
اما تو درست داری پیش میری. فقط یه چیز…
+:
– چـی؟
^:
– نذار خودت رو فراموش کنی.
ات لبهاشو محکم روی هم فشار داد.
چی از خودش مونده بود که بخواد فراموشش کنه؟
دختر کوچولویی که گربهها رو دوست داشت؟
کسی که وقتی میخندید، چشماش برق میزد و تهیونگ با سردی نگاهش میکرد و میگفت: «چقدر احمقانه میخندی»؟
اون دختر…
دیگه وجود نداشت.
---
🖤 بعد از شام...
تهیونگ مثل همیشه ساکت و مغرور روی صندلی مخصوصش نشسته بود.
بادیگاردها پشت سرش بودن.
چنگالش رو بلند کرد، غذا رو مزه مزه کرد.
نگاهش فقط یک بار، خیلی سرد و گذرا، روی صورت ات ایستاد.
_:
– یاد گرفتی که دیگه بلند بلند نخندی.
ات لبخند محوی زد، به نشونهی تأیید.
+:
– مـن دیگه... زنـتـم. باید... شبیه زنی باشم که لایقِ توئه.
تهیونگ بدون نگاه کردن بهش، چاقو رو برداشت و گوشت رو برید.
_:
– خوبه. ولی فکر نکن داری بهم نزدیک میشی.
اگه یه لحظه از این نقش خارج شی، برمیگردی همون جایی که بودی… تو هیچوقت از اون یتیمخونه کامل بیرون نیومدی.
کامنت چک بشه گ
- ۵.۱k
- ۰۶ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط