بسم رب الشهداء

بسم رب الشهداء....



قسمت آخر:

گذشت که یه شب به طور ناگهانی دیدم با اون چهره پاک و مظلوم با اون عینک هیشگی با یک ساک که دستش بود میره خونه!معلوم بود از شهرستان میاد،تا منو دید یهو با تعجب گفت داود خودتی!؟گفتم آره داداااااش و بعد همدیگر را بغل کردیم ،شونه میثم را بوسیدم،اونم شونه من را بوسید! هی با دقت تو صورتم زول زده بود،فکر کردم مثل همه به جای زخم و بخیه هایی که تو صورتم از بالای پیشونیم تا زیری چشمم اضافه شده نگاه میکنة ولی خندید گفتم چته با عشق،گفت چهرت عوض شده!ریش و سیبیل و موهای کوتاه به بغل شونه شده!!!! جریان چیه!؟فهمیده بود دیگه اون آدمه قدیم نیستم !گفتم درست حدس زدی، دارم تو گردان های امام علی(ع) فعالیت میکنم !دوباره بغلم کردو گفت به قول حضرت آقا #بسیج مزرعه بی حصاره و همه میتونند بیان!با چهره ای سرشار از خوشحالی از هم خدا حافظی کردیم و رفت.

حیف اون آخرین دیدارمون بود تا بعد از چندین سال یعنی حدود یک ماه قبل که خواب دیدم کنار دست حضرت آقا داره میاد ،کنار دست آقا شهیدمیثم مدواری ایستاده بود،و دست راست آقا جان یک لشکر بی شمار از ملائکه و شهدا ،جلو رفتم و زانو زدم و این افتخار نصیبم شد که بوسه به دستان مبارک آقام امام سید علی خامنه ای بزنم و دقیقا چهار روز بعد تو محل پلاکارد شهادتش در سوریه را دیدم!بارون شدیدی میومد!از ماشین پیاده شدم و جلوی عکسش سجده کردم،رفتم پایگاه و جویای مراسمش شدم و بهم بچه ها اطلاع دادن ساعت 6صبح پیکر پاکش را میارن،به امید وداع با میثم عزیز کل شب را نخوابیدم که خواب نمونم ساعت 5رفتم دیدم بچه محلا کارای مراسم را ردیف میکنند،چنان بارونی میبارید که انگار آسمان هم میگرید،تا ساعت ده ایستادم ولی جنازه با تاخیر اومد و تنها افتخاری که نصیبم شد این بود که اولین کسی بودم که رفتم تو آمبولانس و تابوتش رابلند کردم و آوردمش بیرون و رو دوش گذاشتیم و با فریاد #یاحسین وارد مسجد شدیم!
یا حق
پایان...
راوی:دوست شهیدمدواری




شهادت جامونده ها صلوات.....
دیدگاه ها (۴)

بسم رب الشهداء...خاطرات شهید مدافع حرم محمدحسین محمدخانی اکث...

بسم رب الشهداء...خاطرات شهید مدافع حرم محمدحسین خانی: یکبار ...

بسم رب الشهداء....قسمت پنجم:یه شب خوب یادمه برگشت بهم گفت می...

بسم رب الشهداء.... قسمت چهارم:رفتیم مقطع راهنمایی و دیگه ندی...

با نوری که خورد تو صورتم بیدار شدم رفتم سرویس بهداشتی کارای ...

𝑷𝒂𝒓𝒕 𝟒عشق مافیاویو بورام ساعت 8:30 از تخت اومدم بیرون یه دوش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط